عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

نقد ترانه ی تشنج، سروده ی امین شیخی
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:53 | بازدید : 531 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

نقد ترانه ی تشنج، سروده ی امین شیخی

به قلم وحید شعبانی

 

بیا جدی درباره ی تشنج حرف بزنیم. دلم میخواد یه نمونه ی عالی رو بذاریم جلومون که واسه تشریح تشنج کمکون کنه. من «بعد از تو» رُ انتخاب میکنم؛

خاموش کردم توی لیوانت خدایم را

تو هم تشنج رُ تقریبا همینجوری شروع کردی؛

دستم رو با سیگار سوزوندم

ببین، تو فقط یه موقعیت رُ توصیف کردی؛ دستت رُ با سیگار سوزوندی. این موقعیت برای اینکه توی ذهن مخاطبت مفهومی پیدا کنه یا اینکه اونو با خودش درگیر کنه نیاز به مصرع یا مصرعهای بعدی داره. دارم میگم صرف اینکه تو دستت رو با سیگار سوزوندی چیز آنچنان مهمی نیست که بخواد یک شروع طوفانی برای یه ترانه ی موفق بشه. شاید بگی؛ آره این یه شاهکار نیس و یه شروع طوفانی نداره. باشه، قبوله. پس داریم درباره ی یه ترانه متوسط حرف می زنیم. یادم می مونه.
مصرع دومت عقیمه و نمی تونه چیزی رُ به مصرع اول اضافه کنه؛

بوی تلخ سوختن خوبه

آره، بوی تلخ سوختن خوبه. اما به من چه؟ چرا باید منِ مخاطب باهاش درگیر بشم؟ هیچگونه چالش بشری نداره. بوی تلخ سوختنه که اتفاقا خوب هم تشخیص داده شده.شاید یه کم روش تامل می کردم اگه می نوشتی مثلا؛

روحم رُ با سیگار سوزندم
روی صلیب کِنت مصلوبم
رفتار من اصلا طبیعی نیس
امشب مسیحِ مست مشروبم

می فهمم که اصلا دنبال گفتن چنین شعری نبودی. من هم نمیگم باید می بودی. دارم میگم با عبارتها ترکیبهای تکاندهنده تری میشه خلق کرد. این چیزی که نوشتم صرفا یه مثال بود که الان به ذهنم رسید.

نوشتی:

رفتار من اصلا طبیعی نیس
دنیام امشب دست مشروبه

رفتارت اصلا طبیعی نیست. خب اینکه طبیعیه. رفتار کی طبیعی هست؟ 25 درصد مردم روانپریشن. دنیات امشب دست مشروبه. کلا میخوای بگی مستی. بعد از تو الکل خورد من را مست خوابیدم.

عکسِ تو رو با عشق میبوسم
تا خاطراتم صف به صف میشه
پا میشم و توو خونه میگردم
این جستو جو هم بی هدف میشه

اگه خونده باشی یه کاری رو توی آکادمی گذاشته بودم به اسم مرگ تدریجی. اونم دقیقا مث تشنج داشت اتفاقات ناخوشایند و تلخ یه شب رُ روایت می کرد. به نظرم اون هم کار متوسطی بود.
اینجا تو داری تصویرسازی میکنی و صحنه های شبت رُ به من نشون میدی. عکسشو با عشق می بوسی. تقریبا همه ی مادرا و پدرا عکس بچه هاشونو با عشق می بوسن. با عشق بوسیدن عکس هم چیز خارق العاده ای نیست.بعدش پا میشی و توو خونه می گردی. خب داری میگی که کلافه ای و انگار یه چیزی گم کردی که نمی دونی دقیقا چیه. نا امید کنندس امین...

عکست رُ با چشمام می بلعم
تا خاطراتت اژدها میشه
پا میشم و سمت کجا میرم...؟
..........................میشه

واسه گفتن اونچه در چهار قطعه گفتی سه قطعه هم زیاد بود. فقط داشتی فضای ترانه رُ پر می کردی و به اصطلاح وقتکشی می کردی.

بازم تشنّج ، خودزنی از درد
اون حادثه!! … ماشین و یک دیوار
دستای سردت توی دستم بود
اصلا ولش کن!! … کو یه نخ سیگار؟؟!!

«بازم تشنج خودزنی از درد» به نظرم خوب نیست.  صحنه ی تصادف رُ خوب در نیاوردی. به یه پیمان ابدی نیاز داشتی. بیشتر داری از علائم تعجب و سوال و نقطه چین استفاده می کنی.

خوابم نمیبره.
یعنی الان کجاس؟
باید برم بیرون.
گریَم چه بیصداس!

کفشمو می پوشم.
عطرش توو جونمه.
هوا چقد سرده!
گرماش توو خونمه.

خلوته این کوچه.
یه روزی اینجا بود...
دستشو بوسیدم...
آره همینجا بود.

میرم به سمت شهر.
دستاشو کم دارم.
خیابونا خالی...
تمومه سیگارم...

قدم زنان،تنهام.
کاشکی کنارم بود.
سیگار می خرم.
چرا رهام کرد زود؟

این یه بخشی از ترانه ی مرگ تدریجیه.

تو نوشتی:

باید برم بیرون … هوا بد نیست
امشب تمومِ شهرو میگردم
دنیا چرا رد میشه با سرعت؟
یا گازِ ماشینم رو پُر کردم؟!!

به نظرم از اول ترانه تا اینجا، این بهترین قسمت کاره. امشب تموم شهرو میگردی. داری به یه شبگردی و پرسه ی بی نهایت و بی هدف اشاره می کنی. اونم با پر کردن گاز از سر مستی. با پرسیدن اینکه چرا دنیا با سرعت از کنارت رد میشه و اینکه شاید گاز ماشینو پر کرده باشی تصویر قابل قبولی از راننده ی مست درب و داغون میدی.

آهنگِ مخصوصت رو میذارم
“دنیای این روزای من”:سخته
هر کی من و بد مست میبینه…
میگه ببین: این مرد خوشبخته
 
اینجا خیلی خوبه. آهنگ مخصوص! ماها خیلی از این نوستالژیا داریم و باهاشون زجر می کشیم و حال می کنیم. دنیای این روزای من! انتخاب خوبیه. مث اون قطعه ای که توی بیوگرافیت گذاشتی؛ گوشت روی گاز...مشروب روی میز...
با اینحال هنوز توی ترانه چیزی نیست که ترانه رُ از حد متوسط بالاتر ببره.

باز این خیابون! … خاطراتِ تلخ
اون جیغِ ترمز!! … بعد: … یک دیوار
آره!! … همین جا رفتی و راحت …
اون صحنه امشب میره رو تکرار

این بوی بنزین!! … زجّه های (ضجه) بووووووق
مردی مَسیرِ مرگش و میره
آرووم باش امشب تماشا کن …
عشقت دُرُس  سبکِ تو میمیره!!

اول اینکه توی یه ترانه داری دوبار صحنه ی یه تصادفو نشون میدی، اما هنوز من نمی دونم این تصادف که رانندش مست بوده با باقی تصادفایی که از «رانندگی در مستی» رخ میدن چه فرقی میکنه؟ چه رازی؟ چه پیام بشری داره؟ دختره واسه چی مست کرده بوده؟ واسه چی مرگش اونقد با ارزش بوده که دربارش ترانه ای خلق شده؟ به نظرت خیلی هندی نیست که یه نفر به خاطر یه تصادف معمولی داره خودکشی می کنه؟ اونوقت با چه استیصالی داری سعی می کنی با مطرح کردن این نکته که داری به سبک معشوقت می میری، ترانه رُ از بی هدف بودن نجات بدی. ترانه ت به اندازه ی قهرمانت که «پا میشه و توو خونه میگرده و این جستجوش هم بی هدف میشه» بی هدفه.
ضجه های بوق چیز خارق العاده ای واسه یه تصادف مرگبار نیست. توی همه ی تصادفهای اینچنینی مشترکه. مرگ تدریجی که مث تشنج یه مرگ ناگهانی نداره حداقل یه گره سطحی داره؛ راوی وقتی از کلافگی میره شبگردی، دقیقا توی یه تاکسی میشینه که رانندش شوهر زنی بوده که معشوقه ی راوی بوده. و راننده تاکسی وقتی از راوی یه سیگار هدیه می گیره سفره ی دلشو وا میکنه و از غم بزرگش میگه؛ زنش عاشق شده و از روی خریت رگشو زده و خودکشی کرده. باز یه گره دیگه هم داره؛ زن راننده تاکسی اتفاقا عاشق همین راوی بوده؛ «منو نمیشناسه! رقیب سرسختش!»
با اینحال مرگ تدریجی هم ترانه ی خوبی نیست.
 تشنج درباره ی چیه امین؟ داری از کدوم معضل اجتماعی، کدوم درد بشری، کدوم مفهوم انسانی حرف می زنی؟ بیشتر به نظر می رسه داری واسه پلیس راهنمایی رانندگی مینویسی و هشدار میدی که در حالت مستی نباید رانندگی کرد. جالبه که «رانندگی در مستی» شاهکار اخیر ترانه های فارسیه که از وجود سراسر تراوش یغما در اومده؛
«فرقی نداره جاده ی چالوس و راه قم
من مستی ام که خوش داره رانندگی کنه
یه ماهی که توو آکواریوم زار می زنه
تا توی اشکهای خودش زندگی کنه».

تو بگو. جاده ی چالوس با راه قم فرقی نداره؟ قم! چالوس! واقعا مسته!

امین عزیز، بخواب و در ناپل از خواب بیدار شو پسر خوب!

روز به روز بهتر میشی!


دوست تو وحید
23 دی 1392


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
قاب بازی نبوغ می خواهد
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:48 | بازدید : 449 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

قاب بازی نبوغ می خواهد

 

ما گیلک ها اصطلاحی داریم که می کوشیم آنرا معادل با واژه هایی مثل شیاد و شارلاتان استفاده کنیم؛ «قاب باز».
هرچه هست «قاب باز» جدا از تعریفی که در گویش گیلکی ممکن است داشته باشد و - حتما هم دارد- در ادبیات محاوره ای امروز گیلان معنی خاصی را می رساند که شرحش بسیط است.

ایده ی نوشتن این یادداشت وقتی به ذهنم رسید که یکی از دوستان، درباره ی برخی شخصیتهایی که اندک شناختی از آنها دارم پرسشهایی مطرح کرد؛ مثلا اینکه چطوری به نان و نوا رسیده اند و چطور پیشرفت کرده اند؟
من به نردبان افتادنی این دنیا معتقد نیستم. وقتی کسی برای یک دهه در عرش بوده، چه ایرادی دارد یک دهه هم روی فرش بخوابد؟ ما تا از پیشرفت و موفقیت یک «قاب باز» حرف می زنیم فوری یک آدم پیدا میشود که بگوید: چوبش را خواهد خورد!
کاری به این حرفها نداریم. داریم درباره ی «قاب بازی» و «قاب بازگری» برخی از همشهریها حرف می زنیم. اصولا «یک قاب باز موفق» باید چه ویژگیهای داشته باشد؟ او باید:
1-    کاری به کار کسی نداشته باشد، مگر اینکه منافعش در خطر باشد.
2-    بلد باشد از آب شیرکاکائو بگیرد.
3-    خودش را به منبع قدرت نزدیک کند، تا جایی که با افراد مربوط به منبع قدرت عکس همآغوشانه داشته باشد.
4-    همسرش را از بین دخترانی که پدر پولدار دارند انتخاب کند.
5-    اگر تصادفا وارد جایی شد که نفعی در آنجا بود تا آخر عمر خارج نشود.
6-    در تنهایی خود به ریش همه بخندد.
7-    خر سوار خوبی باشد.
در اینجا بگویم که مهم ترین ویژگی یک «قاب باز» این است که در میان جهت گیریهای سیاسی و باورهای مذهبی و مباحث فلسفی و روشهای علمی و هنری، فقط و فقط در پی راندن خر خودش باشد. او یک میانه روی تمام عیار است. مردی که به لحاظ مراعات آرامش کشور یا محیط خودش بیشترین سهم را داشته و آنقدر آسته رفته و آسته آمده که گربه هه خوابش برده!

«قاب باز» بودن یک موهبت است! و «قاب باز» یک پدیده است! چطور فردی که سوادی اندک، لهجه ای تابلو، صورتی نچسب و فطرتی پست دارد به اوج می رسد؟ او یک نخبه است و با شجاعت می گویم تمام حرفهایی که پشت سرش می زنند از روی حسادت است! حتی این مقاله ناشی از گونه ای حسادت به تحریر درآمده! بله! حسادت! من هم به او حسادت می کنم، اما نه به پیشرفتش! من به روشهایی که او، و فقط و فقط او بلد است حسادت می کنم. او می تواند با یک رییس، در کمترین زمان آنچنان صمیمی شود که با هم «خر پیس» بازی کنند! درحالیکه من نمی توانم با کسیکه از جایگاه یا میز و صندلی اش شخصیت می گیرد دو کلمه مشترک برای گفتگو پیدا کنم! او رگ خواب روسا و سران را پیدا کرده است! مانند «مکس» (فرهاد آییش در فیلمی به همین نام) شانه ی افراد متنفذ را ماساژ می دهد و برای ریزش مویشان شامپو پیدا می کند!
شاید هم یکروز سوتی بدهد و گیر بیفتد، این که مهم نیست. همه ی ما بالاخره یکروز گیر حضرت عزراییل می افتیم و هم ما (امثال من) و هم «دوستان قاب بازمان» در جهان اخروی جای خوبی نداریم، اما او لااقل در دنیا توانست معنی جای خوب، نشستن پشت فرمان شاسی بلند، زندگی در گلسار یا منطریه، ماه عسل در کیش، و نیز معنی نترسیدن از هزینه ی دوا و درمان را بفهمد! امثال من آنقدر در این خوب بودن مذخرفمان گیر کرده ایم که خوبی مذخرفی یافته ایم! من و امثال من آدمهای خوبی هستیم! چون بلد نیستیم «قاب باز» خوبی باشیم! خوبی ما از روی خوب بودن نیست، از روی این است که بلد نیستیم از بدی ارتزاق کنیم و به جاه و جلال دنیوی برسیم! «قاب بازی»، نبوغ می خواهد که ما نداریم!
به نظر من که بهترین معادل برای «قاب باز» در زبان فارسی کلمه ی نابغه است!

وحید شعبانی

منتشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
فرامرز دعایی کسی را نکشته است
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:39 | بازدید : 707 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

فرامرز دُعایی کسی را نکشته است

 

 

زیر آفتاب یک ظهر خلوت در خیابان مطهری رشت، سایه ای از کنارم رد شد.می گویم سایه، چون خودش هم می داند این وجودی که امروزه در کوچه میدانهای لشت نشا پرسه می زند فقط سایه ای از هنرمند محبوبی است که روزگاری نجواهای عاشقانه ی گیلانی ها را به انحصار خود در آورده بود.
وقتی به وساطت فرزاد - برادر کوچکترش- خواستم با او همکلام شوم خودش هم همین را گفت:
« مصاحبه ی چی؟ چیزی برای گفتن نیست.

من فرامرز دعایی هستم.یک روز می خواندم... و امروز نمی خوانم»
تمام فاجعه را برایت در دو جمله خلاصه میکند. « یک روز می خواند... و امروز نمی خواند»
و این کلمات را آنچنان مصمم ادا میکند که به خودت اجازه ندهی به حالش رقت بیآوری. او نیازمند ترحم تو یا هیچکس دیگر نیست. حتی سیگاری را در قهوه خانه ای قدیمی به رایگان نمی پذیرد، مگر آنکه برای جوانکی خاطره ای بیآفریند. و بی تردید از بین همه ی آن جوانهایی که گاهی با فرامرز دمخور می شوند کسانی هستند که روزی، جایی با افتخار بگویند: « من با فرامرز دعایی سیگار کشیدم ».

« یک روز می خواند... و امروز نمی خواند»

و این عبارت را آنچنان با طعنه بر زبان می آورد که گویی می خواهد بگوید: « آنچه باخته ام صدای من بوده، توان خواندنم بوده، و نه هیچ چیز دیگر ».
و اگر صدایی بود، و اگر نایی برای خواندن بود هنوز هم دلش می خواست - و می توانست - لا اقل - در آن جشن عروسی در لیچاه یا آن مهمانی در گلسار، صدایش را به آسمان برساند و به همه ی آنهایی که مرد بر زمین خورده را لگدمال میکنند بگوید: « این من هستم، فرامرز دعایی. و اگر اشتباهی کرده ام، و اگر ستمی کرده ام بر خود کرده ام»
آنهایی که میگویند: « خودش مقصره » - « قدر خودشو ندونست »، گویا خود آنقدر بی گناه و متکی به نفس اند که امکان هیچ اشتباهی در ضمیرشان نیست که تا این اندازه راحت، زوال یک اسطوره را به باد نقد می گیرند.
از خودم می پرسم آیا آنقدر نگون بختند که هرگز چیزی به بزرگی آنچه فرامرز باخت نداشته اند، یا آنقدر خوشبختند که آنچه بر فرامرز گذشت را هرگز تجربه نکرده اند؟ جواب، روشن است.
او لایق این ستایش نامه نیست. او یک نفر را - در خود - کشته. او اجازه داده سرنوشت قهار بر او چیره شود. او حق اشتباه نداشته. او حق نداشته در برابر بار سنگین آزمون زندگی کمر خم کند. اگر ترانه سرایی کم نظیر بوده که میتوانسته اغلب غریب به اتفاق شاهکارهایش را خودش بنویسد، اگر در آهنگسازی و تنطیم جادو میکرده، اگر تمام غم و شادیِ تمام عشقها و عاشقهای زمانه ی زادگاهش را در یک چهچه آواز، همگانی میکرده، پس باید دست از پا خطا نمی کرده!
این قانون خودساخته و نانوشته ی اجتماع پر اشتباهیست که بهترین دستآوردهای خود را با لغزشی به پرتگاه انزوا میفرستد.
فرامرز دعایی شصت سالگی را پشت سر گذاشته است.
گاهی که او را در بازار لشت نشا می بینم می خواهم جایی در دوقدمی اش بایستم و ببینم آیا لرزش لبانش از پچ پچ کردن با خود است یا اینکه ترانه ای سوزناک را زمزمه میکند:
« گولِ نیمه جانِ شوره زارمه... هوسِ آبه نارَم... دوس دارم پرپرا بَم... »

یا شاید به خود می گوید:
« بهتره که می دهن... که می دهن دَوَسته بِه... »


اگر مردم شهادت ندهند، شالیزارهای جلگه ی گیلان شاهدند که فرامرز دعایی، روزگاری زیباترین مرواریدهای قلبش را و دلنشین ترین تراوشات درونش را به زمانه اش هدیه کرد.
او در قلب مردم بود. همه چیز را با دقت یک جواهرشناس می دید و می شنید و می نوشت. او با ترانه هایش و با صدایش، مردم،فرهنگ و زمانه اش را تقدیس می کرد.
اما فرهنگ و زمانه فرامرز دعایی را به جرمی که امروز جرم محسوب نمیشود - و یک بیماریست - نادیده میگیرد و تکفیر میکند.
فرامرز دعایی کسی را نکشته است. او سزاوار انزوا نیست. هنوز می تواند استادی در موسیقی، یا آموزگاری در ترانه سرایی باشد. شاید لبخند دوستانه ی یک مرد مسئول موقر بتواند بیمهای درون مجروح فرامرز را به امید تبدیل کند. مردی با شهامت بایستد و فرامرز را به آغوش گرم هنر ستودنی اش بازگرداند. نباید پرسید چگونه. باید چگونگی اش را فهمید. او خود نیز وقتی در تنهاییِ روستایی در لشت نشا می نشست، برای نوشتن آن ترانه ای که به مردمش تمنای عاشق شدن می بخشید هرگز از خود نپرسید چگونه. او چگونگی قلبهای عاشق عشق ما را کشف کرد. او پیچ و خم احساسهای نازک ما را فهمید. ما نیز چگونگی قلب از خود شکسته ی او را بفهمیم و پیچ و خم احساسهای رنجور او را درک کنیم.
آوازه خوان دارد رنج میکشد.

وحید شعبانی

منتشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دل ندارم 90 ببینم!
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:35 | بازدید : 477 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

دل ندارم 90 ببینم!

 

نام خانوادگی پورغلامی خود به خود ذهن آدم را به سمت حسن رود و غازیان و بندرانزلی میکشد.و گفتن ندارد که نام ستاره ی دهه ی 60 ملوان و مربی فعلی این باشگاه باعث این ماجراست.اما یکسال است که این نام مرا به سمت یک آژانس در رشت می کشاند.جایی که فوتبالیستی گمنام از سپیدرودی های ناشناخته ی سالهای دور،مسافرکشی میکند.البته خیلی از تحصیلکرده ها و کارمندها و دکتر - مهندسها مسافرکشی میکنند.اینکه چیز بدی نیست.لقمه باید حلال باشد.اینکه از چه راهی به دست می آید بحث دیگریست.وانگهی،وقتی ستاره ای مثل سید علی محمدی که در نوع خود نابغه ای محسوب میشد اینهمه سال در میدان شهرداری ایستاد و همانطور که وقت آفسایدگیری سر مدافعان کناریش فریاد می زد،فریاد کشید : «جانبازان،دو نفر! »،پس دیگر مسافرکشی خودش یک افتخار محسوب میشود!
بگذریم.
در رمضان سال 91 با پدر یک کودک بیمار سرطانی به نام سوگند پورغلامی آشنا شدم که زمانی یک فوتبالیست بومی بود.سوگند 12 ساله به سرطان خون مبتلاست و به گفته ی پزشکان برای پیوند مغز استخوان به بیش از چهل میلیون تومان نیاز هست.حقیقتا قیمت بنزین و نرخ آژانس در رشت در دستم نیست،و گر نه معادله ای به راه می انداختم تا غلامرضا پورغلامی بتواند در یک طرح سی- چهل ساله چیزی نخورد و آب و برق و گاز مصرف نکند و تلفنش را یکطرفه بگذارد تا قطعش کنند و بالاخره آن چهل میلیون لعنتی را جور کند.
از طرفی به موشکی فکر میکنم که از آلمان فرود آمده بود و به پدری غمگین وعده ی کمک داده بود.با خودم کلنجار می روم و سعی میکنم بنا را بر این بگذارم که ستاره ی بوندسلیگایی محبوب فقط جریان را فراموش کرده است و این فراموشی ربطی به عدد « چهل میلیون » ندارد.اما آن بخش دردسرساز ذهنم مدام سعی میکند بازخواستم کند که « چطور وقتی پای منافع شخصی در میان هست چیزی را فراموش نمی کنند؟ »
خدا نکند که گذر کسی به محک بیفتد!بیمارستان کودکان سرطانی!که مدتهاست تبدیل شده به پاتوق آدمهایی مثل غلامرضا پورغلامی!ای خدا اینجور جاها را به آنهایی که ماشین کوچکشان زیر 100 میلیون نیست نشان نده!آخر دلنازکند!طاقت دیدن ندارند!وانگهی درد،مال دیگران است!مرگ فقط مال همسایه است!
آخ!محک!چه نام سه حرفی کوچک دردآوریست!
شما چه دل دو حرفی بزرگی دارید که هر هفته 90 می بینید!گلری که زیر ابرو برمیدارد و میگوید : « فقط ششصد میلیون گرفتم! »
این استفاده ی شگفت انگیز از اصطلاح « فقط » بدجوری روی اعصابم راه می رود!
آخ!تازه از کسری مالیات هم گله دارد!
کسی که با بیمارستان محک سر و کاری دارد میگفت از بیمارستان به یک فوتبالیست میلیاردر زنگ زدند و تقاضای کمک کردند.جواب داد : « ببخشید!اگر من از این پولها میدادم به قولی فلانی نمیشدم! » آرزو میکنم این گفته دروغ باشد!
با اینحال آنچه از حضور کریم باقری در محک می گویند تسلی بخش است.در محک رسم بر این است که قبل از مرگ هر کودک لاعلاج سعی میکنند آخرین آرزویش را برآورده کنند.گویا یک پسربچه آرزو میکند : « ایکاش کریم باقری را از نزدیک می دیدم ».به هر ترتیب با کریم تماس میگیرند و به او اطلاع می دهند.کریم بلافاصله خود را می رساند.پسرک از شادمانی به گریه می افتد.پرسنل و کریم به گریه می افتند.همسر کریم با او تماس میگیرد و از کریم میخواهد زودتر خود را به خانه برساند.گویا جشنی خانگی داشته اند.کریم،همسر و دو پسرش را به بیمارستان فرا می خواند و جشن را در کنار تخت پسر بچه ی در آستانه ی مرگ بر پا میکنند.سپس کریم کمکی هشتادمیلیون تومانی به کودکان سرطانی محک تقدیم میکند و پس از آن به مهمان ثابت بیمارستان تبدیل میشود.
آخ!چقدر دلم برای بازی کردن کریم تنگ شده!چقدر برایم شیرین شده این آذری کمحرف!
حیف!هرگز افسانه ی جومونگ تماشا نمی کردم! چه خوب که شبکه ی باران تکرارش میکند!از وقتی شنیدم که  « سونگ ایل گوک » بازیگر نقش جومونگ در زمان حضور کوتاهش در تهران یک روز را با کودکان سرطانی در محک گذرانده عاشقش شده ام!یا رضا عطاران،که مدام به آنجا سر می زند!یا بهاره رهنما!یا محسن زمانی که در نقش یوسف (ع) او را شناختیم!و علیرضا حقیقی!و جواد نکونام!
وقتی این اسمها را حتی به بهانه ی چند بار سر زدن به کودکان سرطانی تایپ میکنم حس میکنم در حال نوشتن اسماء متبرکه هستم.شاید این نقش کوچک آسمانی که بر عهده گرفته اند باعث این تقدس شده باشد!
نامتان مقدس باد!
که می دانید زندگی فقط جلوی دوربین و توی استادیوم نیست!می دانید که زندگی واقعی آنجاها نیست!زندگی واقعی اینجاست،در محک!یا در آن آژانس کوچک در رشت!آنجا که یک پدر در میان امید و نا امیدی به سرنوشت سوگند 12 ساله فکر میکند!
الآن یک پیوند دهنده ی مغز استخوان برای سوگند پیدا شده است.شاید کسی هم پیدا شود که این یازده شماره را بگیرد و به غلامرضا پورغلامی مژده ی تامین هزینه های درمان دخترش را بدهد...09119319341

وحید شعبانی

منتشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چاقو کشی و نبوغ
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:30 | بازدید : 2762 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

چاقو کشی و نبوغ

 

درباره ی قتل « یوسف سجودی » قهرمان 25 ساله ی بوکس کشور نظریه های مختلفی وجود دارد.
در یکی از این گمانه ها رای بر این است که « یوسف سجودی » قربانی اختلافات موجود بین دسته های « گردن کلفتی و چاقوکشی » قبل از انقلاب رشت شد.با این شرح که یکی از این دسته ها برای گناهکار جلوه دادن و حذف دسته ی مقابل اقدام به صحنه سازی در قتل یک ورزشکار محبوب و مدال آور کرد.
در روز هشتم فروردین ماه سال 1350 یوسف سجودی در میان 97 بوکسور از سراسر کشور با کسب 9 پیروزی پیاپی در رشت بر قله ی بوکس ایران ایستاد.
همان شب جشن پیروزی قهرمان جوان در کافه ای موسوم به « لاله ی صحرایی » واقع در جاده ی انزلی برگزار شد.جشنی خونین که نام کافه را برای همیشه در اذهان مهمانان ثبت کرد.
یکی از این مهمانان مردی میانسال به نام « غلام خویشاوندی » بود که در شهر رشت با نام مستعار « قربعلی چماق » شناخته میشد.او یکی از مهمترین « گردن کلفت » های دوره ی خود محسوب میشد.اما با سایر همردیفان خود یک تفاوت اساسی داشت.
در دوره ای که « قداره کشهای نوچه دار » با تقسیم جغرافیایی شهر بین خود و بر پا کردن انواع و اقسام کسب و کار،از شرارت به سمت تجارت حرکت می کردند «قربعلی چماق» با وفادار ماندن به ماهیت اصلی خود که- همان لاابالی گری بود – وصله ی ناجوری برای « جامعه ی گردن کلفتان نوگرا » به حساب می آمد.
در آن سالها افرادی نظیر « اسماعیل خداترس » در اطراف زرجوب و خیابان لاهیجان، « جمشید فرزانه » در جاده ی انزلی و « پرویز خراسانی » در زیرکوچه و مرکز شهر قلمروی کاسبکارانه به راه انداخته بودند و می کوشیدند با به حداقل رساندن دردسرها و درگیریها بیشترین بهرمندی را از آن خود کنند.با اینحال افرادی نظیر « قربعلی چماق» از چنین دستگاه پولسازی بی بهره بودند و با همان روشهای سنتی مربوط به « گردن کلفتها » پول در می آوردند که بیش از هر چیز به باجگیری و قمار نزدیک بود.در واقع « گردن کلفتهای تاجرمسلک » در یافته بودند که « قدّاره کشی » ضدپول و هزینه ساز است.به گونه ای که گفته میشود « پرویز خراسانی » در یک رقابت کشتی محلی،کشتی گیری که چاقو کشیده بود را با ناسزا اخراج کرد و « اسماعیل خداترس » در مقابل قداره کشهایی که در یک قهوه خانه او را دوره کردند و ناسزا گفتند چای خورد و سر بلند نکرد.جدا از صحت یا عدم صحت این داستانها آنچه مسلم است این است که آنها مسیر خود را از « گردن کلفتی » به سمت رفاه و آسایش و دارندگی و برازندگی و عیش و نوش پیدا کرده بودند.اما افرادی نظیر « قربعلی چماق » هنوز به چنین مکاشفه ای نرسیده بودند یا اینکه از نبوغ تبدیل قدرت به پول و آسایش برخوردار نبودند.
با چنین فرضیه ای عجیب نیست اگر بگوییم که تا چندی پیش از قتل بوکسور رشتی، «قربعلی چماق»در زندان محبوس بود.
در دوره ی رفاقت برادرانه ی امثال « اسماعیل خداترس » با مسئولان شهری و روسای شهربانیها و ماموران نظامی و مملکتی،« قربعلی » هنوز باید رنج زندان را بر خود هموار میکرد!
با این وصف در شب فراموش نشدنی « لاله ی صحرایی » از بخت بد،خلافکاری به نام « محمد سواد کوهی » نیز با رفقایش به جمع مهمانان می پیوندد تا برای آزادی اش از زندان جشن بگیرند.
مثلث مرگ در کافه با حضور « قربعلی چماق »،«محمد سوادکوهی » و « یوسف سجودی » شکل میگیرد.
ماجرا از جایی آغاز میشود که در دوره ی حبس در زندان بین « قربعلی » و « محمد » اختلافاتی بوجود می آید.سپس در شب حادثه یکبار دیگر با هم روبرو میشوند.« قربعلی » که ابتدا از حضور «محمد سوادکوهی» آگاه میشود برای تسویه حساب به سمت او می رود و درگیری با بگو مگو و فحاشی آغاز میشود.کافه به سمت آشوب می رود.جشن در آستانه ی بر هم خوردن قرار میگیرد.یوسف سجودی به صحنه ی درگیری می آید تا وساطت کند.او نمی خواهد طعم شیرین پیروزی و لذت بردن از جشن قهرمانی را از دست بدهد.نمی خواهد شبش خراب شود.اما کسانیکه به اندازه ی سن او چاقو به دست گرفته اند هرگز به میانجیگری او تن نمی دهند.در این گیر و دار ناگهان کسی برقها را خاموش میکند و تاریکی کافه را فرا میگیرد.و لحظاتی بعد که برقها روشن میشود همه ی مهمانها قداره ای را فرو رفته بر سینه ی جوان 25 ساله ای می بینند که نامش «یوسف» بود و همیشه میگفت : « من قهرمان مشتزنی هستم،نه قهرمان مردم زنی ».
« غلام خویشاوندی » معروف به « قربعلی چماق » محکوم به قتل « یوسف سجودی » و در شهربانی رشت به دار آویخته میشود.با اینحال هیچکس ندید که چه کسی قداره را بر سینه ی بوکسور جوان فرو کرد و خود محکوم حتی تا پای چوبه ی دار بعنوان آخرین حرف قسم خورد که او قاتل نیست.امروزه بسیاری از قدیمی های شهر رشت این گفته ی معروف را بخاطر دارند که «قربعلی چماق» در مقابل قاضی گفت : « من چاقو زدن را بلدم!یک مرغ به من بدهید،هزار ضربه ی چاقو به او می زنم بطوریکه نمیرد! »
پس از آن واقعه ی تلخ مانند هر ماجرای دیگری مردم با دیدگاههای گوناگون درباره ی آن به گفتگو پرداختند.
برخی به بیگناهی محکوم معدوم اشاره کردند و خود را در « اعتماد به نفس مردی چاقوکش » شگفت زده یافتند.
برخی به دوره ی نا امنی و قداره کشی لعنت فرستاده و به بیگناهی و جوانی مقتول دل سوزاندند.
برخی نیز با پاک کردن صورت مسئله،وجود کافه را زیر سوال برده و پرسیدند : « اصلا چرا باید یک ورزشکار قهرمان کشور در چنین مکانی حاضر میشد؟! »

من نیز به نوبه ی خود به شباهت موجود بین آن واقعه با برخی وقایع امروزی اشاره میکنم.
مهمترین جنبه ی این شباهت مربوط میشود به قربانی شدن کسی که به اصطلاح « نه سر پیاز بود نه ته پیاز ».
امروز هم بسیاری از افراد سودجو و منفعت پرست بر سر مال و جاه منازعه دارند.اما « بلدند چاقوی نقشه های شومشان را به کجای مرغ بزنند ».آنها یکدیگر را نمیکشند.آنها به اندازه ی سن قربانی هایشان نقشه ریخته و عمل کرده اند.بسیاری از جوانهای امروزی ما در حیطه های گوناگون قربانی چنین افرادی میشوند که نه تنها گردن کلفتی نمی کنند بلکه گردنشان از مو هم باریکتر است.به نظرم آنها نمونه ی تکامل یافته ی گردن کلفتانی نظیر « خداترس و خراسانی » هستند.آنها قانون را از قانونگذاران هم بهتر میشناسند و به گونه ای قانونی قانون شکنی میکنند که قانون هم در مقابلشان مستاصل میشود.آنها هم به شیوه ی خود شهر را با هم تقسیم میکنند.بهترین دوستان آنها در بهترین جایگاهها مستقرند و با رد و بدل کردن شانسها و امکانها به دو هدف اساسی می زنند.اول اینکه منافع خود را تامین میکنند و دوم اینکه تهدیدات را از خود می رانند.آنها نابغه اند.و به گونه ای اعجاب انگیز می توانند از نفوذ پول و موقعیت بسازند.
البته اگر عاقبت آن « گردن کلفتان » به دار آویخته شدن در میدان صیقلان بوده،عاقبت این « نازک گردنان » افتادن در ته چاهیست که برای خود حفر میکنند.همین حالا هم برخی قصه ها از برخی ها بر سر زبانها هست که با ارقام میلیونی و میلیاردی « یه  قل دو قل » بازی می کردند و کارشان به جایی کشید که ادامه ی بازی را در زندان پی گرفتند.
اگر آن « قداره کشان » کلاه بر سر و سبیل از بناگوش در رفته داشتند اینها ظاهری آرام و شُسته و رُفته دارند و در صورت لزوم لبخند می زنند.
اگر در کافه ی زندگیتان به آنها برخوردید که نزاع میکنند نزدیک نشوید.از جشنتان لذت ببرید.
آنها یکدیگر را نخواهند کشت.چون « چاقو زدن را بلدند ».


وحید شعبانی
29 تیر 92

منتشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تو هم بایگانی می شوی آقای کپی!
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:26 | بازدید : 438 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

تو هم بایگانی می شوی آقای کپی!

 

آرامگاه پدر موسیقی فولک گیلان در محوطه ی بارگاه بی بی حوریه در بندرانزلی یک گور مثل همه ی گورهاست. احمد عاشورپور که در نظر بسیاری از علاقمندان به موسیقی گیلان هنوز هم بعد از گذشت شش سال از مرگش پرستیدنی است هرگز به هنر والای خود غره نشد و هرگز کسی را به عنوان مدیر برنامه های خود به کار نگرفت. همانگونه که فریدون پور رضا خود مدیر برنامه های تماما مردمی خود بود و برای یافتن یک آوا یا نوای محلی به دورترین روستاهای گیلان سفر می کرد، همانگونه که ناصر مسعودی بدون محافظ و گارد ویژه به استادیوم عضدی می آید تا بازی تیمهای رشتی را تماشا کند. البته شاید دلیل این سادگی و مردمی بودن این بوده که این آدمها از قبال هنر متعالی خود میلیونر نشدند. آنگونه که برخی از خوانندگان امروزی کنسرتهای « بیگانه با هنر » امروزی با فروش بلیطهای چهل - پنجاه هزار تومانی به خود اعتماد به نفس کاذب هنرمند بودن می دهند و در مقابل بین خود و مردم حصار می کشند که مبادا گردی از سادگی مردمشان روی تک کتهای موکارلو نشانشان بنشیند که زیر چهارصدهزار تومان نیستند.
ظاهر ناصر مسعودی نسبت به آنچه قدیمی ترها در ذهن دارند هیچ تغییری نکرده، جز آنکه برف ناگزیر زمستان پیری، سیمایش را سپیدتر کرده است. اما آقای خواننده ی جوان پسند برای اینکه بداند این دفعه با چه آرایش و بزکی روی صحنه برود باید با مدیر تبلیغاتی اش مشورت کند. زیر ابرویش را بردارد یا نه؟ این موضوعیست که آرایشگرش بهتر میتواند درباره اش تصمیم بگیرد. البته خوشپوش بودن و خوش سیما بودن بد نیست، آنچه بد است فاصله گرفتن از مردم است.
آیا این سوال قابل اغماضی است که بپرسیم اگر بنا بر در آکواریوم بودن هنرمند است پس چرا هنرمند تکرارناپذیری مثل شیون فومنی پیاده از رودبارتان به زرجوب می رفت؟
شاید این هنرمندنمایان امروزی هم آرزو داشته باشند در حد الویس پریسلی و خولیو ایلگلسیاس بریز و بپاش و جنگولک دور و برشان باشد. در این بحثی نیست. اصلا حق طبیعی آنهاست که به صلاح خود رفتار کنند. فقط یک غصه می ماند که تبدیل به عقده شده، و آن هم اینست که درخشانترین چهره های هنر ما گیلانی ها گوشه گیری می کنند و کسی هم نازشان را نمی خرد.
هادی حمیدی، خواننده ی طلایی تالشی با بیماری و مشکلات مالی دست در گریبان است، ناصر مسعودی به انزوا رفته، تیمور گورگین با رسانه ها قهر کرده، و جوانتری مثل آزادبخت ترجیح می دهد گاهی برای رستورانها آوازه خوانی کند.
برپا کردن کنسرت هم طرفداران خودش را دارد. حالا قیمت بلیط هر چه باشد. هر که خواننده ی امروزی کپی شده از روی دیگری می خواهد، برود و پنجاه هزار تومان پول بلیط بدهد. حتما دارد که می دهد. دارندگی و برازندگی! این وسط چیزی هم گیر چند واسطه می آید که در هیبت مدیر برنامه و مدیر اجرایی و « کنسرت برگزار کن » از مشهور کردن همین خواننده های کپی شده ارتزاق می کنند.
هر چه هست تا دو سه سال دیگر همین خواننده ی مودبی که این هفته در رشت اجرا دارد هم به بایگانی خواهد رفت و یک نفر « از خودش کپی کار تر » جای او را خواهد گرفت. هفته ی آینده بنرهای تبلیغاتی اش را پایین خواهند کشید و تصویر بزک شده ی دیگری را بالا خواهند برد. اما تا دنیا دنیاست صدای احمد عاشور پور در گوش مردمش طنین انداز باقی خواهد ماند، « تنها صدایی که می ماند »، عبارتی که بر سنگ گور ساده اش در بی بی حوریه حک شده است.

وحید شعبانی
23 مهر 1392
متشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
با گل مسی به هوا پریدم!
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:22 | بازدید : 416 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

با گل مسی به هوا پریدم!

 

به خاطر می آورم که یک کشتی گیر آمریکایی بعد از شکست از عباس جدیدی در تهران، جدیدی را روی دوش خود بلند کرد و در سالن چرخاند.

یک آمریکایی هم رقیب رضا زاده بود که در وزنه برداری قهرمانی جهان، رفتاری متین و متمدنانه داشت، و گزارشگر ایرانی ریشخندش می کرد، چون در ریشش یک حلقه ی فلزی انداخته بود.
به عقب تر که می روم به تلاقی زلزله ی رودبار و منجیل با جام جهانی 90 می رسم، و ماجرای دوره گشتن کلینزمن برای کمک به زلزله زدگان را به یاد می آورم. هشت سال بعد به خاطر شادی پس از گلی که به ایران زد از سوی گزارشگر ایرانی مورد شماتت قرار گرفت و رفتار نوعدوستانه اش نادیده گرفته شد. گویا فقط مهدوی کیا حق داشت بعد از گل به آمریکا کل استادیوم را بدود!
هنوز هم برایم عجیب است که آمریکایی ها بعد از شکست از ایران در جام جهانی 98 با ایرانیها عکس یادگاری انداختند.
هنوز هم به یاد می آورم فریادهای مهندس فائقی را بعد از پایان بازی ایران و استرالیا که میگفت: «حق ما بود! به حضرت عباس حق ما بود!»
با آنهمه فرصتی که استرالیایی ها از دست داده بودند نمی دانم فائقی چطور حساب کرده بود.
با خودم میگویم شاید مثلا یک آرژانتینی مسیحی هم جایی بوده که فریاد می زده:
«حق ما  بود! به مسیح قسم حق ما بود!»
هنوز گاهی به خاطر لگدهایی که کعبی به فیگو می زد به صورت ناخودآگاه دچار شرمندگی مزمن میشوم.
همینطور به خاطر آن وقتکشی شهرستانی ابراهیم تهامی در ملبورن.
و به خاطر کتک کاری ملی پوشان ایرانی، رضایی و بداوی، در جام ملتهای آسیا.
وقتی عربها در مقابل ما وقتکشی می کردند از ما فحش می خوردند اما وقتی ما در مقابل استرالیا وقتکشی می کردیم ستاره ی بزرگمان! دایی، از این رفتار غیرورزشی پشتیبانی می کرد و از تهامی میخواست که بیشتر معطل بکند!
با عده ای جوان تحصیلکرده پای بازی ایران و آرژانتین نشسته بودم و با دیدن شور و هیجانشان به همه ی این چیزها فکر میکردم. به این فکر میکردم که ما چقدر برای غلبه بر حریفانمان حریص هستیم، و در عین حال چقدر حریفانمان را ترور شخصیت می کنیم. واقعا تعداد دفعاتی که از زبان مربیان و ورزشکاران و گزارشگران ایرانی درباره ی حقکشی حریفان و ناداوری خارجیها شنیده ایم از دستمان در رفته.
اینهمه فحش در فیسبوک نثار ستاره ی فوتبال آرژانتین کردند و حالا می شنیدم که به خاطر گلی که در لحظات پایانی به ایران زد باز هم ایل و تبارش را به باد ناسزا گرفته اند.
طعنه آمیز است که من که احساسات تعصب آمیز میهن پرستانه ندارم و نوعدوستی را بر وطندوستی ارجح می دانم از گل آرژانتین لذت بردم و به هوا پریدم، و جوانهای تحصیلکرده همگی با خشم و نفرت نگاهم کردند و حتی کسی در جمع به من توهین کرد.
چه تربیت زشتی است که به هر کس که شبیه ما نیست و مثل ما فکر و زندگی نمی کند اهانت کنیم. جایی خوانده بودم: «بیاموزیم حتی اگر به دشمنمان شلیک می کنیم این کار را با احترام انجام دهیم.»
اما ما حتی به رقیبانمان توهین می کنیم یا آنها را به باد تمسخر می گیریم، چه رسد به دشمنان.

ایران در مقابل آرژانتین غیورانه بازی کرد. قبول.
بحرین هم در 2002 در مقابل ایران غیورانه بازی کرد.
پس چرا حریفانمان را هم در آن شکست تحقیرآمیز و هم در این شکست افتخارآمیز به ناسزا می بندیم؟

شاید اگر بتوانیم به پاسخ درستی برای این پرسش برسیم این را هم بفهمیم که چرا باید در استادیومهایمان کار داور به شیر سماور بکشد، و فضای ورزشگاه هایمان برای خانومها نا امن باشد...

وحید شعبانی
1 تیر 1393
منتشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شهیدی است که با هیچکس نجنگیده
چهار شنبه 22 بهمن 1393 ساعت 4:48 | بازدید : 421 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

شهیدی است که با هیچکس نجنگیده

 

من همینی هستم که می بینید. بی هیچ رازی برای پنهان کردن. همین تصویر غمزده بر کوهستان دور، بر سر صفحه ی فیسبوکم، همین صدایی که از رادیو می شنوید، پیش از آنکه خفه شود.


به تازگی سرریز شده ام از لیوان اجتماع. دچارم به انزوای نجیبانه ی موهن از کثافات بشری.


امروز، تنها با پیراهنم، قلبم را در دست میگیرم، و در خیابان قدم می زنم.


در ظرف یک شغل و حرفه که هیچ، در کوزه ی این جهان که هیچ، در طومار کائنات که هیچ، در عرش خدا هم نمی گنجم. تصویرم بر شیشه ی ال سی دی، اسمم برپوستر یک تئاتر یا تیتراژ یک فیلم یا جلد یک کتاب، و صدایم از موج یک رادیو، چیزی بر مهابت خویشتن راستین گمنام صریح قاطع باورمندم اضافه نمی کند. با اینحال اگر می خواهی مرا بشناسی، به تو که هنوز درگیر یک کفش و یک خانه و یک شغل و یک شناسنامه و یک یا چند غریزه و قریحه و ماشین و کارت بانک و مهارت و یک یا چند رابطه در اجتماع به گنداب رفته هستی، بگویم که من مردی هستم لاغر اندام و نحیف، از سی گذشته، به چهل نرسیده، با تارهای نوظهور موی سفید بر شقیقه هایم، که خدایم شعر، شاعران، پیامبرانم، و ایمانم به صفای قلب، و باورم به صداقت چشمها و حرارت دستها، و میلم به آغوش و نوازش و بوسه، و نیازم به سکوت و رهایی و تنهایی، و شوقم به یاری و همراهی و گوش دادن، و آرزویم پیوستن به ابدیت و مرگ در پیکره ی شهیدی است که با هیچکس نجنگیده باشد، مگر با ظلمت.


رو به سوی من اگر می آیی، خود را با زیباترین شعرهای عاشقانه، و غمبارترین عشقهای شاعرانه بیارای. بکوش صدایت یادآور نوای سنتور باشد و نگاهت به معصومیت نگاه یک کبوتر. و نجابت قلبت و شرافت روحت را مانند دو بال روی کتفهایت برویان، و از هر چه هست و نیست بگذر، تا لایق پرواز در معیت من باشی، رو به آسمانهای نامکشوف دوستی، تا عمق و انتهای بی انتهای آبهای فراموشی.


آنوقت رو به سوی من بیا که برایت همه چیز و همه کس خواهم بود، در همه وقت، و از تو هیچ چیز نمی خواهم جز آنکه خود به هدیه، در بلندای تپه ای بی رهگذر، چاله ای پنهان در میان بوته ها و علفها برایم آماده کنی، و دعا بخوانی که معشوق من - مرگ - پیش از موعد دیرگاهش، زودازود مرا به آن همخوابگی شیرین ابدی مهمان کند. و تو این جسم نحیف خسته را در آن گور بی نشان، به آغوش آن زیبای دل انگیز هرجایی بسپاری.


وحید شعبانی
1 مهر 1393
فروشگاه موسیقی سایه


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مقاله ی سینمایی با موضوع تجاوز، به قلم وحید شعبانی
شنبه 10 آبان 1393 ساعت 4:5 | بازدید : 959 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

 

 

تجاوز در سینما، از دریچه ی «بازگشت ناپذیر»

 

به قلم وحید شعبانی

 

پلان سکانس تجاوز در فیلم «بازگشت ناپذیر» یکی از تکان دهنده ترین موارد مربوط به تجاوز در عالم سینماست. صحنه ی تجاوز در فیلمهای دیگری نیز به وضوح به تصویر کشیده شده است  که نمونه ی کامل آن «سگهای پوشالی» ساخته ی «سام پکین پا» است. جالب است که «گاسپار نوئه» آنچنان که در مصاحبه با «بی بی سی» گفت، با تاثیر گرفتن از فیلم «پکین پا» اقدام به ساخت «بازگشت ناپذیر» کرده است. دیگر فیلمی که به شکل گیری ایده ی «بازگشت ناپذیر» در ذهن «گاسپار نوئه» قوت بخشید فیلم «رستگاری» اثر «جان بورمن» بوده است. در فیلمهای دیگری نظیر «ملنا» ساخته ی «تورناتوره» (به شکلی غیرتصویری)، «انتقام» ساخته ی «تونی اسکات»، و «آخرین تانگو در پاریس» ساخته ی «برتولوچی»، تجاوز سهم به سزایی در بیان محتوایی اثر ایفا می کند.

 

اما تفاوت عمده ی تجاوز در «بازگشت ناپذیر» با سایر موارد آن چیست؟

در «بازگشت ناپذیر» زمانیکه «آلکس» (مونیکا بلوچی) قصد دارد از مسیر زیرگذر از عرض خیابان بگذرد به مرد چاقو به دستی برخورد می کند که راه گریزی برایش نمیگذارد. «آلکس» می گرید و رهایی را التماس می کند اما چاقو تا قطعی شدن تجاوز از گردن او دور نمیشود.

اما «آلکس» کیست و چه ماجرایی دارد؟ او دختری است که اخیرا نامزدی اش را با «پی یر» که فرد مثبت و معقولی است بر هم زده و به «مارکوس» (وینسنت کاسل) که از لحاظ شخصیتی در نقطه ی مقابل «پی یر» قرار دارد ملحق شده. در صحنه ی تعیین کننده ای از فیلم، هر سه شخصیت در مترو در کنار هم قرار میگیرند تا گفتگوی اساسی فیلم در میانشان رخ بدهد. «پی یر» به شیوه ای پژوهشگرانه از «آلکس» میخواهد تا دلیل کنار گذاشتن او و انتخاب «مارکوس» را بیان کند. اما «آلکس» حقیقتا خود نیز پاسخ روشنی درباره ی این انتخاب ندارد. با اینحال آنچه در پایان این گفتگو از سوی «آلکس» و «مارکوس» بیان میشود به شکلی تلخ، طعنه آمیز و درست است؛ «پی یر» در رابطه با آلکس محترم و مسئول است و این چیزی است که «آلکس» را نسبت او سرد میکند. «آلکس» به صراحت اعتراف میکند که رابطه با چنین مردی برایش کسل کننده است. و در مقابل، مردی خودخواه و بی مبالات نظیر «مارکوس» او را بر سر ذوق می آورد. سرنوشت «پی یر» در رابطه با زن محبوب زندگی اش رقت انگیز است. «پی یر» به خاطر کیفیت انسانی رفتارهایش از سوی معشوقه اش طرد میشود، و بدتر اینکه جای خود را به رقیبی مشمئزکننده می دهد. «مارکوس» در عشق ورزی به «آلکس» وحشیگری خاص خود را دارد و آنقدر طفیلی است که حتی پول سیگارش را از کیف نامزدش کش می رود.

با چنین زمینه ای صحنه ی تجاوز در زیرگذر شکل منحصر به فردی به خود میگیرد. اینجاست که مفاهیم در قالب هنر چهره ی متفاوتی از خود بروز می دهند. آیا تجاوز به «آلکس» توسط «تنیا» (مرد همجنس باز) تلخ است یا شیرین؟ خوب است یا بد؟ به لحاظ قواعد کیهانی عادلانه است یا ظالمانه؟ آیا «تنیا» شکل بزرگنمایی شده ی «مارکوس» نیست؟ آیا سطح و کیفیت وحشیگری «تنیا» در انتهای سطح و کیفیتی از وحشیگری نیست که «مارکوس» را در نظر «آلکس» جذاب نشان می داد؟ مخاطب وقتی بر قلب شکست خورده ی «پی یر» رقت می آورد، در مواجهه با مورد تجاوز قرارگرفتن «آلکس» می گوید: «مرد وحشی دوست داشتی؟ بفرما!»

 

گونه ی رقم خوردن رخدادها در «بازگشت ناپذیر» مفاهیم جاری در فیلم را لایه لایه می کند. اما در فیلمی نظیر «سگهای پوشالی» اینگونه نیست. «امی» (سوزان ژرژ) زن شوهردار جوانی است که رفتاری اغواگرانه را از خود بروز می دهد، به گونه ای که پسران مجرد روستا را برمی انگیزاند تا هر جور شده از او کام بگیرند. هر چند که در «سگهای پوشالی» دو مرد به صورت متوالی به یک زن تجاوز میکنند اما سیر درونی رخدادها طبیعی است؛ یک زن بازیگوش مردهای اطرافش را تحریک میکند و تاوان پس می دهد. ضمنا در این فیلم «امی» پس از کشمکش اولیه به تجاوز تن در می دهد و از آن لذت می برد و تنها در مقابل مرد دوم است که از آن سرخورده میشود.

 

در «آخرین تانگو در پاریس» تجاوز بین مرد و زنی رخ می دهد که پیش از آن با هم رابطه داشته اند. «ژان» (ماریا اشنایدر) به گونه ای هیستریک به «پل» (مارلون براندو) علاقمند است و آنچه در این فیلم به شکل تجاوز رخ می نمایاند در واقع کامجویی سادیستی و خشن مرد از زن است. در قوانین جاری در برخی کشورها نظیر سوئد بزهی تحت عنوان «تجاوز در چارچوب ازدواج» وجود دارد که حدی متعالی تر و مترقی تر از روابط انسانی را طلب می کند. با این تعریف رخداد تلخ و تند میان زن و مرد فیلم «برتولوچی» واقعه ای تجاوزگونه قلمداد میشود. اضافه بر این شاید در این صحنه آنچه «ژان» را می آزارد تعرض فیزیکی «پل» نباشد بلکه فاز روانی «پل» است که او را می رنجاند. «پل» در حین تجاوز «ژان» را وادار می کند تا کلماتی سیاه وتلخ را بعد از او تکرار کند که پیش از این نشنیده است.

 

در «انتقام» تجاوز به شکل کلاسیک خود رخ می دهد. «میریا» (مادلین استو) دزدیده میشود، کتک می خورد، با اعمال تزریق معتادش می کنند و در نهایت در خلسه ای از درد و گنگی و یاس مورد تعرض قرار میگیرد. در «انتقام» تجاوز به زن اثیری، پس از ایجاد عشقی ممنوع میان او و «کوچران» (کوین کاستنر) رقم می خورد. همسر ثروتمند و سالخورده ی «میریا» وقتی به خیانت زن جوانش پی می برد او را به افرادش می سپارد تا روح و جانش را نابود کنند. «انتقام» فیلمی عاشقانه است که با بیان نجابت گناهکارانش (میریا و کوچران)، پلشتی زندگی زناشویی قراردادی را به تصویر می کشد. تجاوز به «میریا» تجاوز به روح عشق توسط جریان زندگی ماده گرا و ماده پرست است که در تاریخ بشر هر روز تکرار شده و میشود. تجاوز در فیلم «تونی اسکات» یک واقعه ی غیرمترقبه نیست. چیزی پیش بینی ناشدنی در جریان فیلم نیست. حتی بدون نمایش آن نیز میشد حدس زد که چه سرنوشتی در انتظار «میریا» ست؛ زنی که عشق ممنوعش لو رفته، و قدرت، مکنت و قساوت همسرش او را به سلطه در خواهد آورد. اما آیا چنانچه همسر «میریا» خیانت او را می بخشید و او را به خانه برمیگرداند همخوابگی «میریا» با همسرش با تلخی یک تجاوز برابری نمی کرد؟ شاید برای «جیم هریسون»، نویسنده ی اثر اقتباسی «انتقام»، تجاوز به «میریا» توسط یک مزدور، همان تجاوز همسر «میریا» به اوست. گو اینکه آن تجاوزگر در واقع یکی از افراد شوهر «میریا» ست. آیا بین اینکه خود «تیبی» (آنتونی کویین - شوهر میریا) به «میریا» تجاوز کند یا اینکه آن را به یکی از افرادش محول کند تفاوتی هست؟ طلاق عاطفی در میان «تیبی» و «میریا» حاکم است، و قلب «میریا» با عشق به «کوچران» می طپد. پس محق کیست؟

 

در «رستگاری» تجاوز شکل طعنه آمیزی به خود میگیرد. یک گروه از دوستان در جریان یک ماجراجویی در جنگل به دو همجنس باز بر می خورند. در این میان کسیکه مورد تجاوز قرار میگیرد یک کارشناس بیمه (ند بیتلی) است که در امور اقتصادی و زد و بندهای زندگی مدرن شهری مهارت دارد. اوضاع مرفه زندگی او برای دوستانش حسرت و حسادت برانگیز است. اما آنچنان که «بورمن» در فیلمش به تصویر می کشد پول و بیمه در هنگام اضطرار اساسی کمکی به او نمی کنند. طعنه آمیزتر وقتی است که مرد همجنسباز در حین تجاوز از قربانی ثروتمند خپلش میخواهد که در مقابل چشم همه صدای خروس در بیاورد و کارشناس ییمه نیز به شکل موهن و حقارتباری قوقولی قوقو می کند. در «رستگاری» تجاوز قطعه ای از پازل فجایعی است که دامنگیر گروه میشود. در واقع تجاوز نقش محوری در ماجرا ندارد. با اینجال بعنوان شاید تنها صحنه ی کامل تجاوز همنجنسگرایانه در تاریخ ماهوی سینما قابل تامل است. در اینجا کسانیکه ماهیت رستگارانه دارند لااقل از تجاوز در امان می مانند. نظیر صحنه ای که «اد» (جان وویت) در حالیکه به درخت بسته شده است در آستانه ی تجاوز از سوی مرد دوم قرار میگیرد اما «لوییز» (برت رینولدز) به موقع می رسد و نجاتش می دهد.

 

در «ملنا» (مونیکا بلوچی) یک جامعه علیه اوست. حتی پسربچه ی قهرمان فیلم هم که عاشق «ملنا» ست لباس زیر او را می دزدد و با خود به زیر لحاف می برد. شوهر «ملنا» به جنگ رفته و زن تنها از سوی جامعه متهم به فساد است. به گونه ای شبیه به «آیرن پاپاس» در «زوربای یونانی». زنهای شهر «ملنا» را زیر دست و پایشان کتک می زنند و لگدمال می کنند، و مردان شهر به او چشم دارند. هر کس به گونه ای و در حد و جایگاه خودش به حقوق و حریم «ملنا» تجاوز می کند. قانون تنها پناهگاه او می تواند باشد. اما وقتی به وکیل چاق شهر مراجعه می کند این بار از سوی آقای وکیل رسما مورد تجاوز قرار میگیرد. «تورناتوره» اوج بی پناهی یک زن را به تصویر می کشد. تجاوز در «ملنا» شکل ناگزیری دارد. به گونه ای غیرمستقیم می گوید: «به هر حال تجاوز حتمی است! فقط باید شرایط ایجاب کند!» تجاوز به «ملنا» چهره ای منفعل از قربانی تجاوز را نشان می دهد. «ملنا» تلاش چندانی برای پرهیز از سوء استفاده نمی کند. در واقع شانسی برای نجات ندارد. «ملنا» می خواهد بگوید وقتی شرایط تجاوز فراهم شود امکان گریز از دست تجاوزگر وجود ندارد. اگر آقای وکیل تجاوز نکند لابد آقای پلیس، یا آقای شهردار، یا آقای همسایه آنرا عملی خواهند کرد. در «ملنا» تجاوز به شکلی ظریف در لایه های زیرین داستان تنیده است. تجاوز در «ملنا» در ماهیت ماجراست.

 

به طور کلی در اکثر قریب به اتفاق موارد، تجاوز رخدادی نامطبوع جلوه می کند اما در «بازگشت ناپذیر» همه چیز در هاله ای از احساسات و قضاوتهای دوگانه قرار میگیرد. اگر به «آلکس» تجاوز نمیشد و «آلکس» زیر لگدهای «تنیا» خرد نمیشد تا انتهای فیلم و پس از آن درباره ی ظلم عاطفی «آلکس» نسبت به «پی یر» احساس دلسوزی می کردیم. یک زن سبکسر، مردی متین و موقر و صمیمی را به شکلی تحقیرآمیز پس می زند تا با یک حشیشی موهن همراه شود. اگر در زیرگذر «تنیا» با چاقوی «عدالت کثیف» خود سد راه «آلکس» نشود چه کسی حساب «پی یر» را با «آلکس» تسویه خواهد کرد؟ هر چند خیلی تلخ، اما «تنیا»، تجاوزگر انزجارآور «بازگشت ناپذیر»، به شکلی نادانسته در حال برقرار کردن عدالت است. او چوب بیصدای خداست. او بدون آنکه آگاه باشد حکمی کیهانی را درباره ی زنی سطحی اجرا میکند. هرچند این برای «پی یر» نیز وحشتناک است و او در سطح، چنین توقعی از عدالت کیهانی ندارد. اما انگار اجتناب ناپذیر است.

لایه ی دیگری از مفهوم در «بازگشت ناپذیر» در ناگفته های فیلم است. چنانچه تجاوز از داستان فیلم حذف شود چه چیز باقی می ماند؟ زنی که امکان تعالی در زندگی خود را تباه کرده و به مسیری قدم گذاشته که انتهای پوچی دارد. «آلکس» با «مارکوس» به یک مهمانی می رود که تصویر مشخصی از ابتذال است. ماندنش در مهمانی به معنای پذیرفتن این ابتذال خواهد بود اما او نمی پذیرد و مهمانی را ترک میکند. طعنه آمیزتر اینجاست که حالا اتفاق ظاهرا فجیعتری در انتظار اوست که همان تجاوز باشد. پس «آلکس» باید چه کند؟ در مهمانی بماند یا نه؟ در واقع پاسخ در اینجاست که او باید در انتخابش تجدید نظر کند. مسئله ی او ماندن در مهمانی یا نماندن در آن نیست. به هر حال «مارکوس» با اوست و ارمغان بهتری از این ابتذال برای «آلکس» ندارد. آلکس اگر می خواهد رستگار شود باید به «پی یر» رجوع کند. باید در مهمانی به او ملحق شود. اما دلجویی او را پس می زند و به خیابان می رود. در واقع «آلکس» مشکل چندانی با خود «مارکوس» ندارد. مشکل او با مهمانی است. او آنقدر ابله هست که فردای شب مهمانی بتواند دوباره با «مارکوس» آشتی کند. همانگونه که آنقدر ابله بود که بتواند او را به «پی یر» ترجیح دهد. او اشکالی در ذات «مارکوس» نمی بیند. صرفا از موقعیت امشب گلایه دارد. وانگهی اگر بنا بود «آلکس» با دقت بر رفتارهای «مارکوس» او را کنار بگذارد این اتفاق خیلی زودتر می افتاد. اگر «تنیا» در چند دقیقه، و در یک پلان سکانس، فاجعه را برای «آلکس» رقم نمی زد این فاجعه به صورتی تدریجی و ملایم در زندگی «آلکس» رقم می خورد. به این معنی که وجود «آلکس» طی یک دوره ی زمانی طولانی در رابطه با «مارکوس» رو به زوال می رفت. اما «تنیا» بی آنکه بداند لطفی در حق آلکس می کند و سیه روزیهای یک برهه ی طولانی از زندگی را در یک زیرگذر برایش فشرده می کند. این یک هشدارنامه برای جنس زن است. پایان راه یک انتخاب را نشانش می دهد. و نام فیلم اشاره ی موذیانه ای دارد که انتخابها برگشت ناپذیرند. اما لزوما درباره ی همه ی زنانی که در انتخابهای خود مانند «آلکس» عمل میکنند از عدالت کیهانی خبری نیست. بسیاری از آنان با «مارکوس»های خود طی طریق می کنند و هرگز ملتفت بروز اشکال یا وقوع فاجعه ای در کیفیات انسانی وجود خود نمی شوند. با اینحال همانگونه که آنتونیونی در «آگراندیسمان» واقعیت بزرگنمایی شده را نشان می دهد، «گاسپار نوئه» نیز در «بازگشت ناپذیر» سرنوشت زن مازوخیست آخرالزمانی را به شکلی بزرگنمایی شده به تصویر می کشد.

 

وحید شعبانی

 


 



:: برچسب‌ها: تجاوز , سینما , فیلم , بازگشت ناپذیر , گاسپار نوئه , سام پکین پا , وحید شعبانی , تونی اسکات , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد