عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 91585
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 11
:: بازدید ماه : 60
:: بازدید سال : 551
:: بازدید کلی : 91585

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

درخت و رود
دو شنبه 21 فروردين 1396 ساعت 2:59 | بازدید : 316 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

درخت و رود

 

درخت با آن شاخه ی بلندش که شبیه یک دست دراز بود تبر را از روی زمین برداشت و شروع به ضربه زدن کرد.
رود با آنکه می دانست مرگ، درخت را خوشبخت می کند، به دلهره افتاد. صدای تُرد برخورد تبر با پیکر درخت، آب را لرزاند. طنین صدا در ضمیر بیشه پیچید. پرنده ها از روی شاخه های درخت پر زدند.
رود پرسید: " چه کار میکنی درخت؟ "
"  فرار می کنم رفیق. "
" اما اینطوری که می میری. "
" می میرم، ولی با تو می آیم. "
رود با درماندگی گفت:
" می میری. "
" می میرم، ولی به باغ می روم. " این را گفت و آخرین ضربه را زد.

بیشه در خواب بود. برگها می ریختند. باد می وزید. درخت با چشمهای نیمه باز از ریشه و باقیمانده ی کُنده اش جدا شد و توی آب افتاد. رود دستهایش را باز کرد و درخت را در آغوش گرفت. درخت، بی صدا توی آب خوابیده بود. رود همانطور که می گریست آخرین فصل قصّه اش را در گوش درخت زمزمه کرد:
" حالا که با منی، تا جاری ام تو هم با من و در من جریان داری. وقتی می رسم یعنی تو هم رسیده ای. "
رود یاد حرف درخت افتاد: " من همیشه همین جا بوده ام. هرگز قدم از قدم برنداشته ام. من همیشه مانده ام، که همیشه باشم. "
رود جواب داده بود: " من همیشه می روم، با اینحال می بینی که همیشه هستم. سفر مرا نمی برد. این منم که سفر را می برم. "
باد، برگها را برد. و آب، درخت را.

 

پاییز 87
وحید شعبانی


|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مصاحبه ی منتشر نشده
شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 1:34 | بازدید : 324 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

بیوگرافی مختصری از خودتان بگویید.

گویا 35 ساله ای هستم که احساس 70 سالگی میکند. خانواده ام اهل روستایی در حوالی لشت نشایند، به حرفه ها و چیزهایی منتسبم میکنند که خودم درکی از این انتسابات ندارم. از مدرسه و اداره و سربازی و هر جایی که مقیدم کرده باشد گریخته ام، و زیاد از خودم خوشم نمی آید.

 

علایقتان چه چیزهایی هستند؟

در میان همه ی آنچه در این جهان دوست ندارم، فکر میکنم هنوز روستا اغوایم میکند. بوی علف باران خورده، نگاه خیره ی گاو، سایه ای از یک دهقان در دوردست شالیزار، و خواندن خروس در صبحگاه خانه ای گالیپوش... اینها شمه ای از تمام افسونی است که بر من سایه انداخته.

 

از بین علاقمندی هایتان کدام را بیشتر دوست دارید و تمایل به فعالیت در آن زمینه دارید ؟

نوشتن، فیلم ساختن، تدریس کردن، جایزه بردن، پیشرفت کردن... همه ی این چیزها چه معنا دارد؟ چه کسی گفته است که انسان باید همه ی استعدادهایش را شکوفا کند؟ اگر صدایم برای یک دهه از آنتن یک رادیو شنیده شد، اگر داستانم در فلان جشنواره تا فلان مرحله بالا رفت، اگر هنوز گاهی در شهر کاری میکنم، اینها همگی از سر بی میلی شدید، و دهن کجی به همه چیز است. اینکه خانواده ام به شهر آمدند و امکان زندگی بعنوان یک روستازاده را از کودکی های نجیب من گرفتند، برایم نابخشودنی است.

 

چه عنوانهایی را تاکنون کسب کرده اید ؟

جایزه ها و عناوین چیزهایی تهی و پوچند، و انسان بی هویت و بزدل برای پنهان کردن حقارت خود به آن پناه می برد. من هم از حقارت گریبانگیر قرن نانجیب بیست و یکم بری نیستم. اما حرف زدن درباره ی آن و بالیدن به آن عمیقا سرخورده ام میکند.

 

جهان از دیدگاه شما به عنوان یک مستند ساز یا نویسنده چگونه است؟

گمان میکنم در چهار پرسش اول، بطور تلویحی به این پرسش هم پاسخ دادم. من چه چیز را در داستانهایم نوشته ام؟ نگاهی به نوشته های دورریختنی ام بیاندازید. زندگی، اساسا یک تجاوز دائمی همگانی است. مدام همه ی عناصر هستی، در حال هتک حریم هم و ایجاد پدیده های شوم اصطلاحا تازه ای هستند، که ما جریان طییعی زندگی می نامیم. حتی در همین گفتگو اگر کمی پیش برویم، یکی از دو طرف بر دیگری اجحاف خواهد کرد، و اگر دیگری شوریده شود درگیری رخ خواهد داد. در ستم پیشگی ها و نانجیبی های انسان امروزی که حرفی نیست، با آن تولید انبوه زباله و کشتارگاههای مکانیزه ی ذبح و روشهای خلاقانه ی شکنجه و 110 میلیون کشته در جنگهای طویل بی ثمر و 84 میلیون مین عمل نکرده در کویت و کامبوج وعراق و آنگولا و مصر و ایران...، و حیوانات دوست داشتنی با آن طبع نازنین گوشتخواری و جوجه دزدی پرنده شکاری و حمله ی سه شیر به یک غزال وتجاوز منجر به مرگ چندین خروس به یک مرغ و... بله، نمونه های مهربان و منصفی هم از آدمیان و جانوران پیدا می شوند، اما وجود و اثرشان آنقدر کمرنگ است که بودشان با نبودشان تفاوت چندانی ندارد. می گویند انسان در صورت پرهیزگاری و تعادل به خوشبختی می رسد؛ این حرف از اساس پوچ است. زیرا خوشبختی انسان تنها در گرو عمل خود او نیست، چه بسیار رانندگان قانونمندی که در بزرگراهها قربانی بی مبالاتی رانندگان دیگر می شوند، و چه بسیار زنان نجیبی که سرنوشتشان را پای رذالت یک شوهر تباه شده می یابند. کدام تعادل؟ حتی قدیسان و دراویشی که ظاهرا تمام وقت به خودسازی مشغولند با کمترین نسیمی از ریسمان نازک تعادل فرو افتاده اند. تعادل مستدام فقط در ذهن انسان، فقط در حرف، فقط در نوشته ها می تواند باشد. اما در عمل، در واقعیت، وقوعش بیشتر به یک معجزه می ماند.

 

( گفتگوی خبرنگار یک خبرگزاری با من، وحید شعبانی، که به خاطر محتوایش، منتشر نشد. )


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
گوشه ی پیراهن دوست
سه شنبه 21 دی 1395 ساعت 2:56 | بازدید : 307 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

محمد رضا
یادت می آید که از تو سراغ سنجاقکهای رنگی را گرفتم
و تو نشانی دوستی های هفت سالگی هایمان را به من دادی؟

در این عکس که پنج سال پیش با هم گرفتیم
نه آسمان ابری آن روستاهای گمنام
نه شالیزارهای آب گرفته و خالی
و نه درختهای گمشده در مهِ دوردست
آنقدر در نظرم جلوه ندارند
که آفتابی که بر پیشانی تو می درخشد.


گوشه ی پیر اهنت از پایین جلیقه ات بیرون زده
اما وفاداری ات به رفاقت سی ساله ی مان
از پیری ات
از موهای جوگندمی شده ات بیرون نمی زند
.


سی سالگی من چه خوشبخت بود که تو را داشت،
ای نجیب ترین، ای طاهرترین دوست.



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مُعلّم ِ مُرده
پنج شنبه 11 آذر 1395 ساعت 4:11 | بازدید : 331 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

زود باشد که راهِ شرق در پیش بگیرم و بر سر گورش حاضر شوم. از شما چه پنهان، اندوهِدیگر ندیدنِ او مرا از درون می سوزاند. آه، که گمان میکردم حُجره ی چوبیِ کهنه اش در پُشت بازار رودسر، همیشه سر جای خودش باقی خواهد ماند، و خودش هم همیشه با آن کت و کلاهِ قدیمی آنجا خواهد بود، با فنجانی چای و رویی گشاده و سینه ای پُر از حرفهای باران و دریا.

آدمهای شریفی که میشناختم؛ آن وجودهای اصیلی که سرشار از خوبی بودند، و من چقدر خوب بودم، که از آنها سرشار بودم؛ آن درختهای نجیب بر خاک افتادند... و من هر بار که با دوستان به غرب یا شرق می روم ناگهان از کنار حُجره ای یا باغی یا خانه ای میگذرم و دلم میخواهد فریاد بزنم بگویم : نگاه کنید، آنجا را ببینید! آنجا بود که من یک روز آن معلم نازنین، آن پهلوان باشکوه، آن هنرمند محزون را ملاقات کردم، که حالا دیگر نیست... اما سکوت میکنم. که دیگران طعم تلخ رازآلود آن دیدارها را نچشیده اند و از گفته هایم هیچ درک نخواهند کرد. اما حال برای شما میگویم و در حُزن دیگر ندیدنِ آن دهقان گمنام، چشمی تر میکنم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تنها مرگ است که دروغ نمی گوید
جمعه 16 مهر 1395 ساعت 18:49 | بازدید : 340 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

هر بار پیروز رفیعی را تماشا می کنم منقلب میشوم. به این فکر می کنم که در کدام روز بارانی شمال به دنیا آمد؟ در کدام کوچه ها گردوبازی می کرد؟ در کدام سال، در کدام مدرسه، در کدام روز اول مهر به کدام کلاس اول دبستان رفت؟ در کدام نوروزها عیدی گرفت و خندید و در کدام یلداها پای حرف بزرگترها نشست و هندوانه خورد و خوابش برد؟ کی پشت لبهایش سبز شد و شلوار لوله تفنگی اش را کدام خیاط دوخت؟ زیر تیر چراغ برق کدام کوچه های رشت پاتوق می کرد؟ کدام جرقه در ذهنش او را به سمت هنر کشاند؟ آرزوی بازی در کدام نقشها را داشت؟ در کدام بهار عاشق شد و در کدام زمستان گریست؟ مرگ چه عزیزانی را به عزا نشست؟ کدام غصه اولین تار مویش را سفید کرد؟ چه عمری گذشت تا همه ی سرش سفید شود؟ به چه شوخی هایی می خندید؟ آن عکس را کدام عکاس با کدام دوربین از او گرفت که بعدها روی آگهی فوتش زدند. و بعد وقت بستن چشمهایش به روی این خواب کوتاه، که زندگی می نامیم، کدام ترانه ی محلی را به خاطر می آورد؟ و بعد چه بارانهایی سنگ گورش را شستند؟ و چه دوستانی دلتنگ یک چای خوردن با او شدند در یک قهوه خانه ی فراموش شده، شاید در چمارسرا.

 

آری تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.



:: برچسب‌ها: وحید شعبانی , پیروز رفیعی , مرگ , رشت , تئاتر , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سُکرِ سی سالگی
جمعه 9 مهر 1395 ساعت 4:58 | بازدید : 367 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

آن سایه ها، آن عطرها، آن خانه های در خواب رفته ی روستایی، آن مسیرهای فرعیِ مفرّح، آن چهره های کمیاب، و سرآخر... آن احساس شیرین خستگی در ساقها و پنجه ها،

و آنگاه آن توقف کوتاه بر سنگی و سکویی، و رفع خستگی...

و کمی بعد احساس دلپذیر رسیدن و شکوفا شدن در پهنه ی شهری کوچک...

شهری که این بار- به واسطه ی این عزیمت تازه، با این شکل و شمایل تازه- چهره ی افسونگر خود را در نظرت پدیدار میسازد...

میانبر زدن از شالیزار به دهستانهای پرت... گریختن از میانِ راه جنگلی، به سوی ده کوره های دور... و نشستن بر نیمکت نجیب قهوه خانه ای غبارآلود در غروبی مسکوت... و آنگاه نوشیدن چای در طرح کهنه ی نعلبکی... و ناآرام بودن... ناشکیبا بودن... برای کشف مکانی تازه،برای رسیدن به فهمی تازه، و درک شعوری تازه و تماشای منظره ای تازه، برای یافتن سرگذشتی تازه...

بی تابی تمام نشدنی برای رهایی یافتن از هرچه که تو را یک جا نگه می دارد، تو را محبوس میکند در احساس دروغینِ امنیت...

صومعه سرا - پاییز 90


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
کاش کولی بودیم
پنج شنبه 18 شهريور 1395 ساعت 4:2 | بازدید : 656 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

 

کاش ما هم مث اونا، مث جان لنون، مث راجر واترز، مث اریک کلیپتون، مث ویکتور خارا، مث بیتل ها

مث روانی ها زندگی می کردیم و مث کولی ها آواره می بودیم و فقط شهر به شهر می رفتیم می نوشتیم و می خوندیم و گریه می کردیم

 

همه ی این خواننده های دور و بر ما میخوان ساعت هفت سر قرار باشن

ساعت ده شام بخورن

جمعه کافه باشن

 

کاش چن تا دیوونه ی کولی ولگرد بودیم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فاضل
جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 23:29 | بازدید : 369 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

ده سال است که می شناسمت. ده سال دست دست کردم که امروز فردا ازت مصاحبه بگیرم. تا اینکه سکته کردی و زبانت بند آمد. آن زبان شیرینت بند آمد. صدایی از تو به یادگار نگذاشتم. این کمترین فایده ی موجودی بی فایده مثل من بود، که اِبا کردم.

 

حالا بدجور دلم برای آن لهجه ی گیلکی ات تنگ شده، جوری که بغضم میگیرد.

 

می دانی؟ از هر چه استادیوم و فوتبال و حرفه است بیزارم. اما همین که آمدم و اتفاقا تو را پای پله ها دیدم چقدر خوب بود. اما هر چه گفتم فقط مِن مِن کردی. زبان بند آمده ات نمی چرخید.

 

حتی سه پله ی کوچک را هم نشد که بالا بروی، بی آنکه دستم را بگیری.

 

آنشب - پنج سال پیش - که در ساغریسازان آن رفیق مسیحی این عکس را از ما گرفت، بعدش به اش گفتم: من عاشق این آدمها هستم. اما فاضل، فاضل، این دروغ بود. من تو را میخواستم  فقط برای عکس گرفتن و ادای خوب بودن را درآوردن. ببین چه خنده ی ریاکارانه ای روی لبهایم جراحی شده.

 

اما تو آنوقتها نجیبانه لبخند می زدی، و حالا هم نجیبانه به حُزن فرو رفته ای، ای خدماتی سکته کرده ی الکن شده ی مهربان.


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
آخرین بار که دیدمش
چهار شنبه 20 مرداد 1395 ساعت 4:0 | بازدید : 403 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 آخرین بار که دیدمت روی همین ساختمان بود. من در خیابان قدم می زدم و تو روی سازه ی نیمه کاره ایستاده بودی. تازه اسکلت را زده بودند و دیواری در کار نبود.

 

روی زمین خانه ی سابق شهید نورسته، این خانه بالا می رود، خیلی ها می آیند توی اطاقهای نوسازش زندگی می کنند و می روند، و کسی هرگز نخواهد دانست روی کف نیمه ساز طبقه ی چندم بود که یک روز اسماعیل سیرت نیا به یک عابر آشنا که برایش دست تکان داد لبخند زد. 


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تابیدن آفتاب بر پولک ماهی مرده
چهار شنبه 20 مرداد 1395 ساعت 3:57 | بازدید : 368 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

ساعت چاهار صبح می آیند که مرا ببرند. مرداب. ماهیگیری. همه مستند.

 

من دور تا دور خودم مردابی می بینم. و خود را چونان ماهی کوچکی بر قلاب یک ماهیگیر مست پست.

 

تا انزلی می روم. اول خیابان غازیان نگه می دارند که چیزی بخرند. من پیاده میشوم و به سمت خانه بر می گردم.

 

حس می کنم تنها هستم. یادم هست که تنها هستم. دوستی ندارم. دشمن تا دلت بخواهد هست.

 

شلوارک به پا دارم. سمندی نگه می دارد. سوار می شوم و سیگار می کشم. یک نخ بهمن تا خمام و یک نخ تا رشت.

 

به خانه می رسم. در تمام طول راه فقط به همین چاردیواری مقدس که مرا از جهان کثافت تر از خودم جدا می کند فکر می کردم. این امنیت موضعی موقتی که نامش خانه است.

 

چه خوب است منزوی بودن. و چه خوبتر خواهد بود در همین انزوا مردن. آسودن.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد