احساس آزادی و پرواز میکنم. حال خلبان ماهری را دارم که سفینه اش را روی کُرک ابرها رها کرده و به سوی جزیره ی آفتاب پیش می راند.
این من هستم، و ابدا هیچکس جز من نیست.
من که در عصر روزی تعطیل، مسیرم را به سمت فرعی روستایی ناشناس کج کردم،
من که راه مستقیم شالیزار را در پیش گرفتم،
من که شکوفه های رنگی پاییز را روی اندام مرطوب خانه ای روستایی بوییدم،
من که خورشید غروب را همچون سکه ای زرد و بزرگ، روی بام آخرین خانه های روستا تماشا کردم،
من که خم شدم، و زیر درخت انار، میوه ی کال مکشوف را برداشتم،
من که یک ثانیه - نه! کمتر از یک ثانیه - صورت دختر معصوم روستا را در برابرم دیدم...
من بودم و ابدا هیچکس غیر از من نبود.
من از سُکر فلسفه حرف نمی زنم،
نیمساعت عمیق را توصیف میکنم که به عمری می ارزد.
صدایی گنگ با زبانی غریبه با من حرف می زد و من نمی فهمیدم.
من هرگز صاحب فلان ملک،یا مدیر فلان شرکت نبوده ام.
هرگز چیزی که خواستنی به نظر برسد، نداشته ام.
هیچ چیز...
ولی روی برگهای پاییز شهرستان راه رفته ام،
و در درخشش میوه ها و طنین صداها و شمیم روایح بازار محلی گم شده ام.
آدمها و خانه ها و راهها و چراغها و عطرها یی که مالکان و رئیسان، می خواهند به هر قیمتی بخرند.
اما دلربایی یک چشم انداز خاص، از یک منظره ی شهرستانی را چند و چطور میتوان خرید؟
آسودگی نشستن بر سکوی خلوت خیابان روستا در سه هفته مانده به پاییز را کجا میتوان ربود؟
من آن آدم گمنامی بودم که در اجتماع تصوّری سطحی از او وجود داشت، و آن ترشرویی یا این سبکسری ام که اقتضای محافل اجتماعیست، سبب میشد که هرکس لقب مستعملی برایم برگزیند.
اما من جدا از این سطوح بی اهمیت، نفس روستا را به سینه کشیدم، و خود را در آبهای آرام بی قیدی رها کردم، و همچون قایقی در رودخانه ی ابدیت به پیش رفتم، و هیچ چیز قابل ارزشی را از دست ندادم.
این زندگی من بود. قلبم ناگهان به یقه ام می آویخت و ریه ام اکسیژن روستا را تمنا میکرد، و من مانند سرداری که شمشیرش را بر می دارد و به میدان کارزار می رود، زیراندازی بر میداشتم و بیست دقیقه بعد خود را در کرانه ی رودی محجوب می یافتم، و خود را در رهاشدگی آن طبیعت مهربان رها میکردم.
هرگز از گرسنگی نمردم.
هرگز نداری آزارم نداد.
هرگز کم نیآوردم.
من خون زندگی را در رگهایم ریختم و شهد آزادی را نوشیدم و گزمه ی مرگ هرگز نخواهد توانست آنچه را که من از خزانه ی شب زندگی دزدیدم از من پس بگیرد.
وحید شعبانی
شهریور 1389
کوچصفهان
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0