به خزان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 91627
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 3
:: بازدید ماه : 45
:: بازدید سال : 593
:: بازدید کلی : 91627

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

به خزان
دو شنبه 11 آبان 1394 ساعت 23:3 | بازدید : 339 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

چراغ و آب و آینه

تمام ساحل انزلی را گز می کنم

چشمها...چشمها...چشمها...
هیچ چشمی که دلم را ببرد پیدا نیست.
ناگهان حس میکنم گمشده ام اینجاست.
به هر سو نگاه میکنم.
شاعر تنهای گمنام، سرگردان در غروب بندر...

عطر زنهای برنزه بر آستانه ی بوتیکها و زرگریها...
عطری که سرم را ببرد اینجا نیست.
حس میکنم تمام این چشمها و عطرها و تن ها و ساپورتهای رنگی و سینه های سیلیکونی، مرا به اندازه ی "جانم" گفتنی از تو، از پشت این صفحه ی رازآلود، به سمت خود نمی کشانند.

نه. باور کن هنوز مثل روز اول بلوغ مرد هستم، برای خواستن شهوتناک یک آغوش.
اما گویا برای اولین بار در تمام زندگی ام میشنوم نغمه ی پرنده ی غریبه ی زیبایی را که جانم را آنگونه مست میکند که بی تردید می دانم؛
هیچ تن بلورینی نیست که همآغوشی اش را بی آنکه از سر شور عشق به آتش افتاده باشم، بخواهم.

حالا اینجا دوباره در خانه به گریه می افتم، بغضی را که از لب دریا با خود آورده ام. حس می کنم به چراغ و آب و آینه پیوسته ام. و حس میکنم تو را هرگز نخواهم دید. زیرا آنچنان آتش به جان - شاعرم امروز که نادیده تو را در آغوش کشیده ام.

چه سنگین با تو گفتم از این دیوانگی تازه در این تنهایی غریب.
بگذار روی دامن مهربانی دورادورت سر بگذارم این گریستن شادی آفرین را...

شهریور 93




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست