خنده ات در باران، سر می بُرد مرا
در شهرستان چهل هزار نفری شما باران می بارد. توی کوچه ی شما را آب گرفته. یکبار همینجا داشتی غرق میشدی که نجاتت دادم. به خانه رساندمت. خیس بودی و مرا غرق بوسه کردی. صبح زود است. هوا سرد ملایمی است. چیزی بین پاییز و بهار. خواب آلودی. ذهنت درگیر چیزیست. از پنجره صدای فاخته می شنوی. روی تراس می آیی. باران می بارد. پیراهن گلداری که در خانه ام جا گذاشتی را به تن کرده ای. از دیشب زیر باران ایستاده ام. رو به من می خندی. خنده ات در باران، مرا سر می بُرد. سیل خونابه در کف کوچه به راه می افتد. سرم با گلوی بریده، این طرف، و تنم بی سر، آن طرف افتاده است. بغض میکنی. از خانه ای ناشناس صدای گریه ی زنی می آید. مثل گریه ی زنی که زیر تجاوز باشد. یا زنی که جنین نامشروعی را سقط می کند. شوهرت بیدار میشود. روی تراس می آید. میخواهی به او بگویی که نام مرا روی پسرت گذاشته ای، اما شوهرت توی کوچه را نگاه می کند و می گوید: « چرا آشغالها را نبرده اند؟ »
وحید شعبانی
4 اردیبهشت 1393
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6