دل ندارم 90 ببینم!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 186
بازدید ماه : 228
بازدید کل : 91810
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 186
:: بازدید ماه : 228
:: بازدید سال : 776
:: بازدید کلی : 91810

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

دل ندارم 90 ببینم!
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:35 | بازدید : 473 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

دل ندارم 90 ببینم!

 

نام خانوادگی پورغلامی خود به خود ذهن آدم را به سمت حسن رود و غازیان و بندرانزلی میکشد.و گفتن ندارد که نام ستاره ی دهه ی 60 ملوان و مربی فعلی این باشگاه باعث این ماجراست.اما یکسال است که این نام مرا به سمت یک آژانس در رشت می کشاند.جایی که فوتبالیستی گمنام از سپیدرودی های ناشناخته ی سالهای دور،مسافرکشی میکند.البته خیلی از تحصیلکرده ها و کارمندها و دکتر - مهندسها مسافرکشی میکنند.اینکه چیز بدی نیست.لقمه باید حلال باشد.اینکه از چه راهی به دست می آید بحث دیگریست.وانگهی،وقتی ستاره ای مثل سید علی محمدی که در نوع خود نابغه ای محسوب میشد اینهمه سال در میدان شهرداری ایستاد و همانطور که وقت آفسایدگیری سر مدافعان کناریش فریاد می زد،فریاد کشید : «جانبازان،دو نفر! »،پس دیگر مسافرکشی خودش یک افتخار محسوب میشود!
بگذریم.
در رمضان سال 91 با پدر یک کودک بیمار سرطانی به نام سوگند پورغلامی آشنا شدم که زمانی یک فوتبالیست بومی بود.سوگند 12 ساله به سرطان خون مبتلاست و به گفته ی پزشکان برای پیوند مغز استخوان به بیش از چهل میلیون تومان نیاز هست.حقیقتا قیمت بنزین و نرخ آژانس در رشت در دستم نیست،و گر نه معادله ای به راه می انداختم تا غلامرضا پورغلامی بتواند در یک طرح سی- چهل ساله چیزی نخورد و آب و برق و گاز مصرف نکند و تلفنش را یکطرفه بگذارد تا قطعش کنند و بالاخره آن چهل میلیون لعنتی را جور کند.
از طرفی به موشکی فکر میکنم که از آلمان فرود آمده بود و به پدری غمگین وعده ی کمک داده بود.با خودم کلنجار می روم و سعی میکنم بنا را بر این بگذارم که ستاره ی بوندسلیگایی محبوب فقط جریان را فراموش کرده است و این فراموشی ربطی به عدد « چهل میلیون » ندارد.اما آن بخش دردسرساز ذهنم مدام سعی میکند بازخواستم کند که « چطور وقتی پای منافع شخصی در میان هست چیزی را فراموش نمی کنند؟ »
خدا نکند که گذر کسی به محک بیفتد!بیمارستان کودکان سرطانی!که مدتهاست تبدیل شده به پاتوق آدمهایی مثل غلامرضا پورغلامی!ای خدا اینجور جاها را به آنهایی که ماشین کوچکشان زیر 100 میلیون نیست نشان نده!آخر دلنازکند!طاقت دیدن ندارند!وانگهی درد،مال دیگران است!مرگ فقط مال همسایه است!
آخ!محک!چه نام سه حرفی کوچک دردآوریست!
شما چه دل دو حرفی بزرگی دارید که هر هفته 90 می بینید!گلری که زیر ابرو برمیدارد و میگوید : « فقط ششصد میلیون گرفتم! »
این استفاده ی شگفت انگیز از اصطلاح « فقط » بدجوری روی اعصابم راه می رود!
آخ!تازه از کسری مالیات هم گله دارد!
کسی که با بیمارستان محک سر و کاری دارد میگفت از بیمارستان به یک فوتبالیست میلیاردر زنگ زدند و تقاضای کمک کردند.جواب داد : « ببخشید!اگر من از این پولها میدادم به قولی فلانی نمیشدم! » آرزو میکنم این گفته دروغ باشد!
با اینحال آنچه از حضور کریم باقری در محک می گویند تسلی بخش است.در محک رسم بر این است که قبل از مرگ هر کودک لاعلاج سعی میکنند آخرین آرزویش را برآورده کنند.گویا یک پسربچه آرزو میکند : « ایکاش کریم باقری را از نزدیک می دیدم ».به هر ترتیب با کریم تماس میگیرند و به او اطلاع می دهند.کریم بلافاصله خود را می رساند.پسرک از شادمانی به گریه می افتد.پرسنل و کریم به گریه می افتند.همسر کریم با او تماس میگیرد و از کریم میخواهد زودتر خود را به خانه برساند.گویا جشنی خانگی داشته اند.کریم،همسر و دو پسرش را به بیمارستان فرا می خواند و جشن را در کنار تخت پسر بچه ی در آستانه ی مرگ بر پا میکنند.سپس کریم کمکی هشتادمیلیون تومانی به کودکان سرطانی محک تقدیم میکند و پس از آن به مهمان ثابت بیمارستان تبدیل میشود.
آخ!چقدر دلم برای بازی کردن کریم تنگ شده!چقدر برایم شیرین شده این آذری کمحرف!
حیف!هرگز افسانه ی جومونگ تماشا نمی کردم! چه خوب که شبکه ی باران تکرارش میکند!از وقتی شنیدم که  « سونگ ایل گوک » بازیگر نقش جومونگ در زمان حضور کوتاهش در تهران یک روز را با کودکان سرطانی در محک گذرانده عاشقش شده ام!یا رضا عطاران،که مدام به آنجا سر می زند!یا بهاره رهنما!یا محسن زمانی که در نقش یوسف (ع) او را شناختیم!و علیرضا حقیقی!و جواد نکونام!
وقتی این اسمها را حتی به بهانه ی چند بار سر زدن به کودکان سرطانی تایپ میکنم حس میکنم در حال نوشتن اسماء متبرکه هستم.شاید این نقش کوچک آسمانی که بر عهده گرفته اند باعث این تقدس شده باشد!
نامتان مقدس باد!
که می دانید زندگی فقط جلوی دوربین و توی استادیوم نیست!می دانید که زندگی واقعی آنجاها نیست!زندگی واقعی اینجاست،در محک!یا در آن آژانس کوچک در رشت!آنجا که یک پدر در میان امید و نا امیدی به سرنوشت سوگند 12 ساله فکر میکند!
الآن یک پیوند دهنده ی مغز استخوان برای سوگند پیدا شده است.شاید کسی هم پیدا شود که این یازده شماره را بگیرد و به غلامرضا پورغلامی مژده ی تامین هزینه های درمان دخترش را بدهد...09119319341

وحید شعبانی

منتشر شده در سایت خبری - تحلیلی خزرآنلاین




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست