عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 276
بازدید کل : 91858
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 34
:: بازدید ماه : 276
:: بازدید سال : 824
:: بازدید کلی : 91858

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

تیرباران شده ها
دو شنبه 11 آبان 1394 ساعت 22:9 | بازدید : 420 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

تیرباران شده ها


 

ممنوعه آرزویی ست
پنهان بوده در حریم دلم؛

که تن بفروشم
در صبح جمعه ی خونین
به شاعران آزادی
به قیمت یک ترانه ی سرخ.

که همخوابه شوم
در شبهای ترس و اضطراب
با شهیدان انقلاب فرانسه
در ازای یک لبخند

و هرزگی کنم
در تخت هر سلول نمور
با تیرباران شده ها
از آخرین ساعت پیش از اعدام
تا لحظه ی سر رسیدن سربازان...

اگر زن بودم.

وحید.ش
چهارم شهریور 93

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مروری بر زندگی سیروس قایقران؛ ستاره ی بندر
چهار شنبه 6 آبان 1394 ساعت 2:13 | بازدید : 407 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

ستاره ی بندر

 


سیروس قایقران در روز اول بهمن سال 1341 در روستای کولیور بندر انزلی متولد شد، و بعد از بازی در تیمهای محلی، توسط محمدرضا مرادی که یک مربی استعدادیاب بود کشف شد؛

" در آن زمان دوچرخه ای داشتم و در محلات می چرخیدم و بازیکنهای مستعد را پیدا می کردم و به ملوان دعوت می کردم. "

در بهار سال 1355 بازی دوستانه ای در روستای کولیور بندر انزلی برگزار شد که زادگاه پسربچه ی پانزده ساله ای بود که سیروس نام داشت؛

" در آن بازی، درخشش پسربچه ی سیه چرده ای چشمم را گرفت، . مدام در تمام طول بازی به حرکاتش خیره بودم. "

مرادی، سیروس پانزده ساله را به تمرینات تیمهای پایه ی ملوان دعوت کرد که همگی زیر نظر مربی بزرگی به نام بهمن صالح نیا فعالیت می کردند؛

" سیروس پسربچه ی لاغر و ترکه ای بود که مرادی او را از کولیور به ملوان آورد. من به مرادی گفتم: تو این مار سیاه را از کجا پیدا کردی؟ "

صالح نیا به مرادی توصیه کرده بود که بچه های ریزاندام را جذب نکند و تمرکزش را بر نوجوانهایی بگذارد که فیزیک قوی تری دارند؛

" به آقای صالح نیا گفتم: بهمن خان، او بازیکن فوق العاده ایست. بعد از آن گفتگو، بهمن صالح نیا در حین رفتن، مدام بر می گشت و نگاهی به بازی سیروس در زمین می انداخت. بعد که تمرین تمام شد آقای صالح نیا صدایم زد و گفت که آن پسربچه را نگه دار. خیلی با استعداد است. "

بهمن صالح نیا: یک امتیاز استثنایی که من در سیروس مشاهده کردم سر بالا بازی کردن و پاسهای بلند دقیق و هوش سرشارش بود.

کمتر از 10 سال بعد، سیروس قایقران بزرگترین بازیکن فوتبال ایران بود.
سیروس قایقران بعد از پذیرفته شدن در تیمهای پایه ی ملوان، خیلی زود قابلیتهایش را نشان داد و در هفده سالگی به تیم اصلی بزرگسالان باشگاه راه پیدا کرد. در آن زمان سرمربیگری ملوان بر عهده ی نصرت ایراندوست بود؛

" بعد از انقلاب، در بازی با تیم بندر بندر انزلی، من از سیروس در پست دفاع چپ استفاده کردم. او اولین باری که برای ملوان بازی کرد دفاع چپ بود. خوب هم بازی کرد. رضا ویشگاهی، دفاع چپ تیم، مصدوم بود. وقتی ویشگاهی به ترکیب تیم برگشت سیروس را به مرکز زمین منتقل کردیم که در کنار محمود فکری، زوج خط میانی ملوان شدند. بعد از سال 60 هم که من از ملوان رفتم او به پیشرفتش ادامه داد. "

در آغاز دهه ی 1360 سیروس قایقران با پیراهن شماره ی 9 ملوان در خط میانی این تیم در کنار ستاره هایی بازی میکرد که بعد از نسل طلایی دهه ی 50 ملوان، دوران با شکوه تازه ای را برای فوتبال بندرانزلی رقم می زدند. یکی از این ستاره ها سنگربان جسوری به نام محمد حبیبی بود؛

" سیروس قایقران جزو فوتبالیستهایی بود که باید دهها سالها بگذرد تا ستاره ای نظیر او ظهور کند. و در حال حاضر کسی مثل او با آن قدرت شوتزنی، قدرت سرزنی، قدرت دوندگی، قدرت جنگندنی، و قدرت مدیریت در فوتبال ما وجود ندارد. نام او با نام ملوان اجین است. حتی وقتی از ملوان جدا شد، کسی نام او را از ملوان جدا نکرد. بازیهای ماندگاری که او برای ملوان به نمایش گذاشت در جاودانه شدن نام او تعیین کننده بود که نقطه ی عطف آنها دیداری بود که ما دو بر صفر،  پرسپولیس را در انزلی شکست دادیم و به فینال جام حذفی فوتبال ایران رسیدیم. "

اسفند ماه سال 1363
ملوان 2 - 0 پرسپولیس
ورزشگاه تختی بندرانزلی


ملوان ابتدا روی ضربه ی آزاد سیروس به گل رسید. سپس قایقران روی پاس احمد زاده یک گل دیگر زد.

بازی رفت در تهران با پیروزی دو بر یک پرسپولیس به پایان رسیده بود. و ملوان با یک گل به فینال جام حذفی فوتبال ایران می رسید. اما برای ستاره ی فوتبال بندر، یک گل کافی نبود. او به وحید قلیچ، سنگربان پرسپولیس، قبل از بازی گفت که دو گل به تو می زنم، و همین کار را هم کرد.
ملوان روی درخشش ملوان پرسپولیس را به زانو در آورد. بعد از آن به تهران رفت و فینال جام حذفی ایران را در خانه ی استقلال برگزار کرد. فینال نفسیگری که در ورزشگاه آزادی تهران، و در مقابل دیدگان هزاران هوادار استقلال به ضربات پنالتی کشیده شد.

اولین پنالتی ملوان را سیروس قایقران بر خلاف جهت حرکت عابدزاده وارد دروازه ی استقلال کرد. و در نهایت ملوان با پنالتی پایانی قدیر بحری به قهرمانی ایران رسید.

بعد از درخشش با پیراهن ملوان و رسیدن به عنوان قهرمانی جام حذفی فوتبال ایران، سیروس قایقران به تیم ملی فوتبال ایران دعوت شد و از ارکان اصلی پیروزی های این تیم در سالهای دهه ی 60 بود. تک گلی که قایقران در نیمه نهایی بازیهای آسیایی پکن به کره ی جنوبی زد هرگز از اذهان فوتبالدوستان ایران محو نخواهد شد.
در سالهای دهه ی 1360، و در اوج حکومت سرخابی های تهران در فوتبال ایران، سیروس قایقران ناگهان قد علم کرد و بازوبند کاپیتانی تیم ملی فوتبال ایران را بر بازو بست.
زمانیکه در روز یازدهم آذر ماه سال 1367، سیروس قایقران برای اولین بار کاپیتان ایران شد اولین شهرستانی تاریخ فوتبال ایران بود که بازوبند کاپیتانی تیم ملی فوتبال ایران را بر بازو می بست، و این برای سیروس به معنای رسیدن به اوج شهرت و محبوبیت بود.

محمدرضا مرادی به کشف خود افتخار می کند. کشف ستاره ای که اسطوره شد؛

" سیروس وقتیکه به اوج شهرت رسیده بود خود را گم نکرد. نه تنها اسطوره ی فوتبال، بلکه اسطوره ی اخلاق بود. او روانشناس بود. در زمان حضورش در تیم ملی، جوانهای گوشه گیر ملی پوش را هدایت می کرد و دلگرمی می داد. می گفت من هم مانند شما هستم. من هم شهرستانی هستم. نباید خود را دست کم بگیرید. و آنچنان جوانها را درک می کرد که به آنها روحیه می داد. "

یکی از این جوانها بهزاد داداش زاده بود که زمانی در تیم ملی فوتبال ایران با قایقران همبازی شد؛

" وقتی در سال 69 به تیم ملی دعوت شدم سیروس مرا با اصرار به خانه اش دعوت کرد که از یک همشهری شمالی پذیرایی کند. "

احمد آهنگی در تیم منتخب گیلان مربی سیروس بود؛

" قایقران همتا نداشت. بی نظیر بود. همه ی همبازیهایش بارها اعتراف می کردند که: وقتی در کنار سیروس بازی می کنیم قوت قلب داریم. "

علی ناصح، همبازی سیروس قایقران در لیگ قدس: در بازیهای خارج از خانه، آقا سیروس تکیه گاه ما بودند. وقتی در اهواز، در مشهد یا همدان بازی  داشتیم، وقتی توپ به آقا سیروس می رسید ما نفسی به راحتی می کشیدیم. او تکیه گاه تیم بود.

ذهن ستاره ی فوتبال بندر در بهترین دوران بازیگریش، بیش از آنکه درگیر دغدغه های مربوط به پیشرفت و موفقیت در عرصه ی فوتبال باشه، معطوف به بدست آوردن رضایت دوستان، همبازیان و هوادارانش بود.
نصرت ایراندوست که در اواخر دهه ی 50 در ملوان مربی سیروس بود با روایت خاطره ای، شاگرد فقیدش را به یاد می آورد؛

" یک روز ما سر تمرین بودیم دیدم سیروس با عظیم کامران آمد در حالیکه دو ساک و دو دست لباس ورزشی به همراه داشت. عکسی هم از آن روز دارم. همانجا لباسها را به بچه ها داد و عکس یادگاری گرفتیم. بعدها عظیم کامران به من گفت که سیروس پول نداشت. 200 هزار تومان قرض کرد و از تهران برایتان لباس خرید و آورد. "

محمدرضا مرادی: سیروس، والا بود. افتاده بود. ساده بود. دوست داشتنی بود. با وحودی که هیچ چیز در زندگی اش نداشت. آنچه هم که داشت برای کسانی بود که بعدها بر سر گورش می شنیدیم که برخی ها آه و ناله می کردند که سیروس، دست آنها را گرفته بود.

محمد احمد پور، کاپیتان سابق منتخب گیلان، دوست و همبازی سیروس قایقران: به یاد می آورم که با تیم مازندران بازی داشتیم و سیروس را به یک جشن عروسی دعوت کردند. و سیروس عزیز با آنکه بعد از ظهر بازی داشتیم، ساعت یازده با دو کادوی اساسی، به ملاقات داماد رفت و کادوهایش را داد و سپس به هتل برگشت و به هیچکس هم نگفت. من چون کاپیتان تیم بودم از او پرسیدم کجا بودی؟ یک ساعت نبودی. گفت ناهار هم خورده ام. در یک عروسی بودم که آن واجب تر از بازی امروز بود. اینقدر بزرگ بود و به همنوعش کمک می کرد.

بهمن صالح نیا: سیروس هر چه داشت مال دیگران بود. آنقدر جوان با گذشتی بود. آنچه درآمد داشت بین دیگران که نیاز داشتند تقسیم می کرد.

محمدرضا مرادی: من می خواهم بگویم که اگر مرگش زود رقم نمی خورد او تبدیل به یک تختی ثانی می شد.

دهه ی 70 با درخشش قایقران با پیراهن زردرنگ کشاورز آغاز شد. در سال 1370 پاسهای طلایی سیروس قایقران، نام جمشید شاه محمدی را به عنوان بهترین گلزن فوتبال ایران، بر سر زبانها انداخت.
سه سال بعد، در سال 1373، بعد از کناره گیری یورگن گده ی آلمانی از سرمربیگری کشاورز، سیروس قایقران، رهبری کشاورز را بر عهده گرفت. اما در میانه های فصل، بعد از شکست در جام حذفی، کنار گذاشته شد. اولین تجربه ی مربیگری، خاطرات تلخی را در ذهن قایقران بر جای گذاشت. بطوریکه در جایی گفـت: برخی می گفتند کشاورز را یورگن گده ساخته. من هم می پذیرم که گده به جوانها اعتقاد زیادی داشت. ولی وقتی من کشاورز را تحویل گرفتم ناگهان عده ای از ستاره های تیم رفتند. و من به  زحمت توانستم تیم تازه ای بسازم. افسوس که پاسخ زحمتهای مرا با بی انصافی دادند.

بعد از خروج قایقران از کشاورز، این تیم در بین شانزده تیم، در رده ی شانزدهم جدول قرار گرفت و سقوط کرد.

بعد از پایان روزهای زرد رنگ کشاورز برای قایقران، سیروس که به تازگی به جرگه ی مربیان پیوسته بود، دچار نوعی دلزدگی از فضای حاکم بر فوتبال ایران شد.

افسانه اسدان، همسر سیروس قایقران: در آن اواخر، سیروس دلزده شده بود. مایوس بود از بی وفایی ها و نامردمی هایی که دیده بود.

در چنین فضایی، سیروس قایقران که بی میل نبود به شمال برگردد و در ملوان فعالیت کند راهی جنوب شد و سرمربیگری تیمی به نام مسعود بندرعباس را بر عهده گرفت. در آن سالها احمد آهنگی از مربیان فوتبال گیلان بود؛

" سیروس از استان خارج شده بود. و در اینجا از او خوب بهره نگرفتیم. "

عزیمت قایقران به بندرعباس، داستان مبهمی است که هنوز اذهان بسیاری از دوستان، همبازیان و هواداران سیروس را درگیر خود می کند. قاسم سلطانزادی که در دهه ی 1350 از بهترین ستاره های ملوان بود درباره ی این موضوع صحبت می کند؛

" سیروس وقتی به بندرعباس می رفت خیلی غمگین بود. حق، این نبود که قایقران به بندرعباس برود. برخی ستاره ها هستند که ارزششان خیلی بالاست. جایگاهشان هم باید بالا باشد. جایگاه قایقران بندرعباس نبود. باید در همین بندرانزلی او را نگه می داشتند. در همین تیم ملوان، او را به کار می گرفتند. چرا قایقران با آنهمه ابهت و آنهمه عظمتش باید بعد از پایان دوره ی بازیگری اش به بندرعباس می رفت؟ مگر همین شهر برایش جا نداشت؟ "

محمد حبیبی، دوست و همبازی سیروس: فکر می کنم اگر در دوره ی مربیگری به سیروس روی خوش نشان می دادند میشد به او کمک کنند که حداقل در ملوان از او به عنوان مربی استفاده می کردند که متاسفانه چنین کاری صورت نگرفت.

این در حالی بود که بهمن صالح نیا، مرد همه کاره ی باشگاه  ملوان در آن زمان، از تمایل سیروس برای حضور در بندر، مطلع بود؛

" آن اواخر سیروس دوست داشت به انزلی بیاید. حتی دوستهای مشترک را واسطه کرده بود که (بهمن خان دستم را بگیرد به ملوان بیایم). من هم این پیشنهاد را داده بودم او را بیاورم. "

در کنار این، نظریه ای هم وجود دارد که از تمایل سیروس برای بازگشت به  میادین بازیگری فوتبال حکایت می کند.

محمد حبیبی: نقل قول زیاد است. نقل قول هست که وقتی تیم ملی به جام جهانی 98 فرانسه رفت من شنیدم که سیروس در جایی صحبت کرده بود و حسرت خورده بود. البته بازگشتش به میادین فوتبال خیلی سخت بود.

نصرت ایراندوست، از مربیان و ستاره های سابق ملوان: سیروس نیامد که به صراحت اعلام کند که دوست دارد به ملوان بیاید. من فکر می کنم هر کس در همان زمان مربی ملوان بود، چه آقای صالح نیا، چه من، و چه آقای احمدزاده، اگر سیروس لب تر می کرد که من می خواهم بیایم برایتان بازی کنم، ما با کمال میل قبول می کردیم، چون سیروس یک فرمانده بود. ولی من احساس می کنم که او یا به خاطر حجب و حیا، یا به خاطر اینکه نمیخواست از تیمهای بزرگ به تیمهای شهرستانی برنگردد، حرفی از بازگشت به ملوان نزد. ولی اگر می آمد همه ی انزلی پذیرای او بودند.

محمدرضا مرادی، کاشف استعدادهای ستاره ی فوتبال بندر، در آخرین ملاقاتش با سیروس قایقران: در همان ملاقات کوتاه از او پرسیدم سیروس جان چرا به انزلی بر نمیگردی؟ فقط دو کلمه جواب داد؛ گفت: ولش کن.

به نظر می رسد که سیروس قایقران در سالهای آخر حیاتش حرفهای زیادی برای گفتن داشت، اما برای ستاره ی کم حرف، کم رو، و کم توقع فوتبال بندر، بیان آنچه در دل داشت کار دشواری بود.

عزیز اسپندار ستاره ی سابق ملوان: سیروس بسیار دوست داشتنی بود. وقتی با او حرف می زدی سرش را پایین می انداخت و فقط گوش می داد. با بزرگترش اینطوری بود. اگر هم احیانا دلخوری داشت هیچوقت به زبان نمی آورد. سرش را پایین می انداخت.

محمدرضا مرادی: میتوان گفت که به جای وفا به او جفا شد. اگر بگوییم عمدی بوده گناه کرده ایم. ممکن است این رفتارها از ندانم کاری ها بوده.

سرانجام زمانی فرا رسید که سیروس قایقران از همه ی آنچه که ذهنش را درگیر می کرد رها شد و فارغ از همه ی سایه روشنهای حاکم بر فوتبال، تصمیم گرفت باز هم مثل دوران بازیگری، ستاره ی سرنوشت خود باشد، و سکان قایق زندگی خود را خود در دست بگیرد. سیروس قایقران، ستاره ای که به بندر عشق می ورزید در آستانه ی بازگشت به انزلی بود.

آخرین روزهای سیروس، فروردین 1377؛

همه ی کسانی که در آن آخرین روزها با او ملاقات کردند به یاد می آورند که سیروس قصد داشت به تهران برود خانه اش را در پایتخت بفروشد و به انزلی برگردد و یک باشگاه تاسیس کند.

روز هجدهم فروردین 1377، خبری در سرتاسر گیلان پیچید که باور نکردنی به نظر می رسید. سیروس قایقران، فوتبالیست محبوب اهل بندرانزلی، و صاحب آن لبخندهای همیشگی، در مسیر رفتن به تهران، در یک سانحه ی رانندگی، در حوالی امامزاده هاشم، جان باخت.

در بندر خاک مرده پاشیده بودند. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت. در آغاز هیچکس چیزی نمی گفت. همه با نگاههای خیره ی معنی دار از هم چشم بر می داشتند. هیچ جنبشی نبود. همه خشکیده بودند.

سپس کامران جعفری، گزارشگر معروف فوتبال، و مجری سیمای گیلان در مقابل دوربین ایستاد و صدایش را از بغضی که در گلو داشت گذراند؛

"امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم،          شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

سیروس قایقران، کاپیتان سابق تیم ملی فوتبال جمهوری اسلامی ایران، و بازیکن ارزنده ی منتخب گیلان، استقلال انزلی، چوکا، و ملوان نیروی دریایی بندرانزلی به دیار باقی شتافت... "

گیلان، در عزای عموی بود.

بهمن صالح نیا: صبح روزی که سیروس تصادف کرد، من پشت چراغ قرمز بودم که او را سوار بر رنویش دیدم. مرا دید و سلامی کرد. آن لبخند همیشگی اش هنوز در ذهنم هست.

هر چند که سیروس قایقران در روز نوزدهم فروردین 1377 در روستای کولیور بندر انزلی به خاک سپرده شد، اما یادش آنچنان در قلب مردم بندر زنده است که گویا ستاره ی فوتبال بندر در ملاقات با آفتاب مرگ، هرگز غروب نکرده است.
او در قلب همه ی انزلی چی هاست. نه تنها انزلی چی ها، بلکه همه ی ایرانی ها.

امید هرندی: از زمان درگذشتش تا حالا، هنوز که هنوز است مردم بندر انزلی بر قایقش سوارند و او را از یاد نمی برند.

جاوید جهانگیری: قایقران پرواز کرد. کسی که مُرد دیگر نامش را نمی برند. قایقران پرواز کرد. او که نمی میرد. تا تاریخ فوتبال ایران هست قایقران هست.

امروز هیچکدام از ستاره های فعلی باشگاه ملوان، پیراهن شماره ی 9 باشگاه را بر تن نمی کنند، زیرا باور دارند سیروس قایقران هنوز در کنارشان حاضر است و با پیراهن سفید شرفش، در آسمان بندر می درخشد.

بهمن صالح نیا: یک بار به سیروس گفتم میخواهی تو را برای ادامه ی فوتبال به ترکیه بفرستم؟ گفت: هیچ جا برای من کنار این دریا نمیشود. من انزلی را با هیچ جا عوض نمی کنم.

وحید شعبانی - آبان 1394


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
فوتبال حرام است
جمعه 24 مهر 1394 ساعت 21:32 | بازدید : 196 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

فوتبال حرام است

 

فوتبال حرام است. فدراسیون فوتبال حرامکده، فوتبالیستها حرامیان، و آنها که از قبال آن ارتزاق می کنند، حرامخواران.

بعد از این عبارتها به یقین عده ای در مقابلش موضع می گیرند. آنها چه کسانی خواهند بود؟
اول خود حرامیان. یعنی فوتبالیستها. آنها در ازای بازی و تفریح و شهرت و زد و بند با انواع و اقسام (( ف. کاف )) ها میلیونر می شوند. البته تمرین هم می کنند. اما شام شاهانه و استخر و سونا و جکوزی و ماساژور و حساب بانکی در حال انفجار، یا قصر آجودانیه و زعفرانیه، خستگی از تن فرهاد کوهکن هم به در می کند.

دسته ی دوم که خدایان این حرامستانند دلالانند که در هر لباس و کسوتی یافت می شوند. آنها که با جابجا کردن ستاره های در پیتی که بهترینهایشان پیروزی بر فوتبال بدبختی مثل بحرین را جشن میگیرند، در تهران به آن می بازند، و مالدیو آبکش شده ی سال 98 را یک بر صفر در هم می کوبند، دلالان با جابجا کردن این حیف نانها به نان و نوا می رسند. همه ریز مطلب را می دانند و من تفصیل نمی دهم.

دسته ی سوم بنده های خدا که شغل حرفه ای در جوار این حرامخانه دارند. خبرنگار و نتیجه نویس و گزارشگر و کارمند هیئت و داور و ناظر  و پزشک تیم و روانشناس باشگاه و راننده ی آمبولانس استادیوم و بوقچی مواجب بگیر کانون هواداران. اگر دروازه ی فدراسیون را بر شرع و عدالت، گل بگیرند اینها باید حرفه ی تازه اختیار کنند. کار نیست. پس فوتبال باشد بهتر است. بالاخره یک آب باریکه ای هست. میشود با در آمدش قسط پرایدت را بدهی.

دسته ی چهارم هوادارانند. بچه هایی که بالاخره باید چیزی را دوست داشته باشند. مجیدی نشد، کریمی. کریمی نشد، شجاعی، شجاعی نشد، صادقی... پشت این قرمز و آبی ها، رنگ به رنگی ها دلیلی بر مهربانی، نوعدوستی، و وقار انسانی نیست. چیزی شبیه همان تیفوسی های اروپایی. شریعتی نخوانده ها، مطهری نشناس ها، امیرکبیر گم کرده ها، مصدق ندیده ها، و آوینی گریزها...
حتی خدمت سربازی را در انتظامات استادیوم آزادی گذرانده ام، و گفتن ندارد و همه می دانند که چه کسانی به استادیوم می روند و آنجا چه فرهنگی بروز پیدا می کند. بقول گزارشگران محبوبمان: تماشاگران فهیم ایرانی. فهم عمیقشان نمی گذارد به این فکر کنند که پولهای فوتبال از کجا می آید و به کجا میرود. فقط داد کشیدن و رها کردن هیجانهایشان پای شبکه ی سوم و توی استادیوم اهمیت دارد. شعارهایشان گاهی هم شیرین است. بجز وقتهایی که مثلا می گویند: مهدی با اون قرارداد... و از این حرفها.

دسته ی پنجم که عذرشان موجه است. معلوم نیست که با امام حسینند یا با یزید. همیشه آخر تحلیل هایشان یک اما هست که تمام قضیه را منتفی می کند. اگر چنین یادداشتی را بخوانند صراحت آنرا وقاحت تلقی می کنند. خودشان عمرا چیزی نمی نویسند. و اگر بنویسند در رد و قبول نوشته های دیگران می نویسند. آنها بیشتر پیشکسوتان و بزرگترها و میانسالان و میانه روهایند.

فوتبال حرام است. آن بازی که ستاره های در پیتش بنز و بی ام دبلیو سوار شوند و گاهی برای رفع عذاب وجدانی که ندارند به کودکان محک پولی بدهند برای فرهنگ ما نیست. برای تاریخ ما نیست. برای شیعه های مردی نیست که سنگ بر شکمش می بست.
اینکه چرا از بالا دستور گل گرفتن درهای فدراسیون را نمی دهند به این معنی نیست که فوتبال موید است. نه. خیلی چیزهای دیگر هم مثل فحشا و اختلاس و رسانه ی غیرفرهنگی و موسیقی مبتذل داخلی و دانشگاههای مدرک فروش هم هست که بزرگان از بودنشان غمگینند و در پی راهکار اصلاحشان هستند.البته که در چنین آخرالزمانی، اشتغال جوانان  به حرامگونه ی فوتبال شاید بهتر از تکیدنشان در پای منقل و زر ورق و سیخ و سنجاق باشد. هر چه باشد برای یک جامعه، جوان برنزه ی خوش اندام خوشگل خوشبخت بهتر است از معتاد مافنگی و فیلسوف دیوانه و بیکاره ی محله های پایین شهر.

اگر فوتبال نبود خیلی از این مزدا و آزرا نشینان باید واکسی میشدند. اما حالا به لطف همان پولهای بادآورده ی فوتبال، دانشگاه رفته اند و دکترا می گیرند و بعدها قرار است در همین فدراسیونها و باشگاهها و هیئتها کاره ای بشوند. آنوقت دیگر ما دیپلمه ها را که ملاغه نمی زنند.
روز بارانی رشت شاید پیش پایمان ترمز کنند و خبرنگار بی دوچرخه و بی الاغ را تا دو سه خیابان بالاتر برسانند؛ آخی، خبرنگار بیچاره، چقدر من موفق و با اراده بودم که به جایی رسیدم... اینها فقط می نویسند و به درد نمی خورند. مفید نیستند. من ستاره ی ملت بودم.
آری تو ستاره ی آن لایه از ملتی بودی که ابتذال را می پسندید. نه آن لایه که در سردشت و گیلانغرب مدفون شدند. نه آن چهره های مستعد شهادت آبان 59، که در محضر امامشان گریستند.

صد البته که من هم از ابتذال دهه ی 90 مبری نیستم. من هم بخشی از آنم. این را می نویسم که کمی کمتر مبتذل باشم. امشب در آغاز محرم حسین می نویسم که کمی کمتر یزیدی باشم.

اینجا کانون شیعیان علی ست. اینجا عربستان نیست. استقلال، الهلال نیست. و اسطوره های ما نظیر شاهزاده ی سعودی، مستراح زرین نداشته اند. اگر آنها دلارهایشان را میلیونی خرج فوتبال می کنند ربطی به ما ندارد. آنها خیلی کارهای دیگر هم می کنند.

در شهری که هنوز کسانی غم پرداخت ویزیت پزشک و پیچیدن نسخه و هزینه ی دوا درمان و جراحی قلب و فلان و فلان را دارند، داشتن فوتبالی که رقم کوچک قراردادش دویست میلیون تومان باشد، حرام است.

سینما و موسیقی و بازارمان هم بهتر نیست. که این خود موضوع یادداشت دیگری خواهد بود.

وحید شعبانی
24 مهر 94


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
کنایه ای به تئاتر رشت
سه شنبه 14 مهر 1394 ساعت 12:37 | بازدید : 301 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

فضای مجازی را برای ما بگذارید

 

از جشنواره ی سال 93 تئاتر اداره ی ارشاد استان گیلان شروع می کنم. جشنواره ها را به نام شهرها و استانها نباید شناخت. باید دید چه افرادی در چه سازمانی آن را برگزار می کنند؛ جشنواره ی سالانه ی تئاتر ارشاد.


این روزها بیشتر میشنوم بحثهای مربوط به نقد کردن و نقد نکردن تئاتر را. برخی از دوستان به شکلی مضحک بر انند که نقدکنندگان را به دو دسته ی اصلح و غیر اصلح تقسیم کنند تا با این ترفند کودکانه بتوانند از زیر تیغ انتقادات عمومی جان به در ببرند.


بعد از بیانات یوسف فخرایی در تئاتر ارشاد، دروازه ی تازه ای از بحث پیرامون تئاتر در رشت باز شده است. طعنه آمیز است که پیش از بیانیه ی فخرایی، چنین دیدگاههایی از سوی بسیاری از جوانهای پیرامون تئاتر ابراز میشد که دوستان نقدگریز به واسطه ی همان ترفند مذکور (نقد کننده ی اصلح و نقد کننده ی غیر اصلح) ان را در نطفه خفه می کردند. خوشبختانه تاریخ به بشر تحمیل کرده است که دست بالای دست بسیار است. شاید در سالن رحمدل بتوانند صدای یک جوان تازه کار را ببرند اما صدای یوسف فخرایی را در وارش هم نمی توانند.
از اینجا شروع کنم که اصلا نقد کننده ی اصلح کیست و چه کسی صلاحیت تعیین این را دارد که بگوید شما برای نقد تئاتر شهرستان هنرنشناسی مثل رشت اصلح هستید یا نه؟
یوسف فخرایی با ارج نهادن به مخاطب آغاز می کند؛


چگونه تماشاگری این چنین مشتاق، صبور و متین را ندیدید؟ بسیار به آن ها افتخار می کنم...



اما دوستان نقدگریز با حمله به مخاطب آغاز می کنند و او را فاقد صلاحیت اظهار نظر عمومی می نامند.


فخرایی از خود و از خود تئاتری ها آغاز می کند؛


متاسفانه دیواری کوتاه تر از تئاتر وجود ندارد چون هر کسی که بخواهد می تواند از آن بالا برود و بازی کند؛ متن بنویسد و کارگردانی کند. این هراس بزرگیست...


این در حالیست که دوستان نقدگریز از مخاطب آغاز می کنند. با این گفته که:


اصلا این آقا چه کاره است؟ چند کار تئاتر کرده است؟ سابقه اش چیست؟ تا حالا کجا بوده؟ وقتی ما در جشنواره ی دوغ دونقوز آباد داشتیم جایزه ها را درو می کردیم این طفل ها کجا بودند؟ برو بچه! من قد موهای سرت تئاتر کار کرده ام!



بله. راست می گویند. وقتی سالنهای ارشاد (و اخیرا سالن خانه ی فرهنگ و هنر شهرداری) و اخبار فراخوان جشنواره ها و امکانات و زد و بندهای اداری و شرح چم و خم لایی کشیدن از میان بندها و تبصره ها ویژه ی شما بوده، باید هم رزومه تان سیاهه ی طویلی باشد.


اما حالا که شما نقدکنندگان را به چالش تعیین صلاحیت می کشانید در معادله ی خنده آور ساده ای، ما هم شما را به چالش کیفیت می کشانیم. و ساده تر اینکه اگر شما تئاتری های خوبی بودید الان تئاتر در این شهر با این وضعیت اسفبار سالنهای خالی روبرو نبود. که تئاتری هایش ناچارند رفقا و اقوام و همسایگان و آبا و اجداد خود را به سالن دعوت کنند که شاید چند ردیف اول پر بشود. وقتی شما جوانهای منتقد و معترض به رویه ی فعلی هنر در حیطه ی خود را غیراصلح می  دانید آنها هم به راحتی حق دارند بگویند که شما و تئاترتان به کفر ابلیس هم نمی ارزید.



معبدتان همین سالن وارش است. و خط مقدمتان میدان شهرداری. و سفر قندهارتان تئاتر فجر. و جنگ تروا برایتان همین جشنواره های ارشادیست.



خوشبختانه خود من با سابقه ی سیزده ساله ام در هنر و رسانه و مطبوعات، ابدا در حیطه ی غیر تخصصی، نقد نمینویسم. اینجا هم به هیچوجه دنبال نقد تئاتر نیستم. بلکه مثل گذشته دغدغه ی ساختاری را دارم که بخت زلال بالندگی و شکوفایی در آن جاری نیست.


به خاطر می آورم که در جلسه ی نقد تئاتر ارشاد سال 93 مجری مراسم به زبان خود اعتراف کرد که اکبر رادی جوانی را به او معرفی کرده بود و آقای مجری از کمک به آن جوان ابا کرده بود و حالا که آن جوان پشت همان تریبون در کنارش نشسته بود و در حد خودش در تئاتر موفق شده بود آقای مجری پیشکسوت به این خاطره می خندید.


این خاطره در خود پیامی کنایی دارد؛ چه بسیار جوانهایی که اینچنین در ریشه خشکیدند و شوقشان در نطفه خفه شد.

با این اوصاف می خواهم نقدکنندگان را به گونه ای بهتر دسته بندی کنم؛


اول مخاطبانند. آنها بعنوان کسانی که ساعتهای با ارزش خود را صرف تماشای تئاتر می کنند حق دارند با ادبیات خود و با سطح شناخت شخصی خود تحلیل کنند. آیا مگر همین مخاطبها نیستند که تئاتریها با التماس آنها را به سالن می کشانند؟ هر فرد محق است اظهار نظر کند. و کسی نمی تواند خود را از دیگران فهیم تر بداند.


دسته ی دوم خود منتقدین هنر هستند که راجع به تئاترها اظهار نظر می کنند. ما که در شهر خود ایبسن و استریندبرگ نداریم. همین است که هست. اگر تئاتریهای ما در حد بردوی باشند برایشان منتقد در حد یون چئول کیم (رئیس کانون ملی منتقدان) می آوریم. به هر حال شاید اگر بنا بقول دوستان اصلح و غیر اصلحی در کار باشد همین منتقدان تئاتر اصلح ترین ها هستند. اما در رشت چند منتقد صریح تئاتر داریم؟ اگر به دوستان باشد ترجیح می دهند همه ی تئاترها را آقای فرامرز طالبی نقد کند که از سر حجب و حیا و رقت قلب، از گل نازکتر به کسی نگوید.

دسته ی سوم روزنامه نگاران، خبرنگاران، و ژورنالیستها هستند. آنها صبح و شب در جامعه حرکت می کنند. ابعاد و زوایای آن را می شناسند. یک ژورنالیست هنری که پیگیر سینما و موسیقی و ادبیات و تئاتر است خیلی بهتر از هر کسی می تواند آسیبها و راهکارها و ضعفها و قوتها را ببیند و بشناسد و بیان کند. او هرگز در بررسی تئاتر به تکنیک بازیگران و نوع کارگردانی و سبک نویسندگی و شکل دکور و کیفیت نور نمی پردازد. بلکه مسائل عمده ی برون صحنه ای را به چالش می کشد. دقیقا در همین نقطه است که دوستان نقد گریز به منتقدان خود حمله ور می شوند که نقدش غیرتخصصی است. بله. بازی و کارگردانی و دکور و نور و متن مسئله ی ما نیست. مسئله ی ما اساسی تر است.


فضای هنر استان بالنده نیست. رقابت وجود ندارد. و منابع و امکانات به عدالت تقسیم نمی شود. در واقع اصلا تقسیم نمی شود.
در فضایی که مدیران و برخی هنرمندان در آغوش هم عکس یادگاری میگیرند نمیتوان حرف از عدالت در تقسیم بخت و امکانات و منابع زد. خواهی نخواهی افرادی که مدام از پله های ارشاد و خاتم و خانه ی فرهنگ و هنر بالا پایین می روند و به جای نامه نگاری، در آن اطاقها پاتوق می کنند بخت بازتری برای حرکت دارند. و در این امتداد سالها روی صحنه می روند و طبعا صاحب رزومه میشوند و احتمالا جوانی که امروز دست به کار رابطه بازی و زد و بند در تئاتر رشت شده است سال 1404 با اتکا به فلان رزومه و شرکت در جشنواره ی پشمکنامه ی تشتکستان، دیگران را فاقد صلاحیت نقد خواهد دانست.

دوستان جان، من از رقابت بین مهدی شایان و مهدی طاهرپور حرف نمی زنم. حتی از رقابت بین به جشنواره رسیده ها و از آن بازمانده ها حرف نمی زنم. درد شهری را دارم که قلیانسراهایش، و کوچه پشتی هایش، و خرابه هایش، و باغهایش، و نیمه شبهایش، و خانه خالی هایش، پر از دود و پسمانده ی استعمال کراک و حشیش و شیشه و هروئین کسانیست که شاید اگر درهای باز و محیط بالنده تری در خاتم و خانه ی فرهنگ و فلان و فلان وجود داشت خیلی بهتر از ایکس و ایگرگ می نوشتند و می درخشیدند.

فضای انجمن شعر مال برخی دوستان، فضای خانه ی تئاتر مال برخی دوستان، فضای اکران و تولید مال برخی دوستان...


فضای مجازی را برای ما بگذارید.

وحید شعبانی
مهر 1394


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مکاشفات چافوچاه
جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 23:24 | بازدید : 832 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

مکاشفات چافوچاه

 

چه کردم با خودم؟
عطر روستا را گم کردم.


طعم بِه...
رنگ بنفشه را گم کردم.


چقدر باغ بود و من نمی دانستم،
چقدر انار بود و من نمی چیدم،
چقدر پرنده بود و من نمی دیدم،
چقدر راه بود و من نمی شناختم،
چقدر راز بود و من پی نمی بردم،...

چه کردم با خودم؟
دست محبت درخت را رد کردم،
لطف پروانه را نادیده گرفتم،
به زنبور ناسزا گفتم،
و مگس را پراندم،...


آنوقت تنها ماندم.


تنها...
تنها میان هزار زخم...
و هزاران دروغ...

در شهر هیچکس منتطرم نبود.
اما من منتظر بودم.

با اینهمه چه شد؟
روزیکه گمان می کردم دیر شده باشد به راه افتادم.
وقتی رسیدم که باران بند آمده بود.
بوی چوبی نیمسوخته می آمد.
جایی آتشی روشن بود.
از میان راهی ناشناس گذشتم.
اناری نارس را به دندان گرفتم.
و خود را به باغی رساندم.
آنجا که سه اسب منتظرم بودند.
و از آنجا تاختم تا ابدیت...

وحید شعبانی
22 مهر 90
چافوچاه


|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
خنده ات در باران، سر می بُرد مرا
جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 23:18 | بازدید : 344 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

خنده ات در باران، سر می بُرد مرا

 

در شهرستان چهل هزار نفری شما باران می بارد. توی کوچه ی شما را آب گرفته. یکبار همینجا داشتی غرق میشدی که نجاتت دادم. به خانه رساندمت. خیس بودی و مرا غرق بوسه کردی. صبح زود است. هوا سرد ملایمی است. چیزی بین پاییز و بهار. خواب آلودی. ذهنت درگیر چیزیست. از پنجره صدای فاخته می شنوی. روی تراس می آیی. باران می بارد. پیراهن گلداری که در خانه ام جا گذاشتی را به تن کرده ای. از دیشب زیر باران ایستاده ام. رو به من می خندی. خنده ات در باران، مرا سر می بُرد. سیل خونابه در کف کوچه به راه می افتد. سرم با گلوی بریده، این طرف، و تنم بی سر، آن طرف افتاده است. بغض میکنی. از خانه ای ناشناس صدای گریه ی زنی می آید. مثل گریه ی زنی که زیر تجاوز باشد. یا زنی که جنین نامشروعی را سقط می کند. شوهرت بیدار میشود. روی تراس می آید. میخواهی به او بگویی که نام مرا روی پسرت گذاشته ای، اما شوهرت توی کوچه را نگاه می کند و می گوید: « چرا آشغالها را نبرده اند؟ »



وحید شعبانی
4 اردیبهشت 1393


|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
اینترنت حجمی آسمان هفتم
شنبه 22 فروردين 1394 ساعت 1:34 | بازدید : 416 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

اینترنت حجمی آسمان هفتم

 

ای خداوند،
چرا سرم بلا می آید؟


مگر تو در پیجت نگفتی: ما هر کسی را به اندازه ی وسعش تکلیف می کنیم؟
خب وسع من این رایتل درب و داغان است، اگر مدام ارتباطمان قطع میشد دلیلش این بود که هی فیلترشکن ارور میداد.

و مگر کاور پروفایلت این نبود که " بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟ "پس چرا هرچه من پی ام می دادم تو جواب نمی دادی؟


وقتی پیجم ویروسی شد و ناچار شدم دی اکتیو کنم تو فکر کردی که بلوکت کرده ام. این مال وقتی بود که یک فرند به اسم شاهین، از نیچه پست گذاشته بود که؛ خدا مرده! دیدی که، من آنفرندش کردم.


مادرم همیشه روی وال من استاتوس میگذاشت که؛ دعا میکنم خدا تو را به گروه بسته ی خوشبختی بیافزاید.
و من کامنت میگذاشتم که؛ مادر! کجای کاری؟ او حتی لایک هم نمی کند مرا!


الان پستهایم سیاه و تلخند. و کسانیکه در ادلیستم خود را منتسب به تو می نامند یا آنفرندم می کنند یا نصیحتم میکنند یا اینکه برایم فحش می نویسند. اینها نمی دانند که روزگاری من و تو در چت روم چه عشقی با هم می کرده ایم.


دلم برای شاهین تنگ شده. رفتم که دوباره او را اد کنم. دیدم دی اکتیو کرده. حالا درکش می کنم. لابد با او هم مثل من تا کرده ای.


عزیزم، حالا هم دیر نیست. من هنوز با یک آی دی جعلی لایکت می کنم و دیگران نمی دانند. لطفا یک خط پهن پُرسرعت برایم بفرست. با اینترنت حجمی نمی توانم کاربر خوبی برای فیسبوکت باشم.

 

وحید شعبانی


|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
قواعد ابتدایی ترانه
سه شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 5:29 | بازدید : 674 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

قواعد ابتدایی ترانه

 

(برای دوستانی که تقاضای نقد ترانه هاشونو دارن، این مطلب رو میذارم. اگه با قواعد ابتدایی ترانه آشنا باشن، بعدش میشه درباره مسائل مهمتر نوشته هاشون هم حرف زد)


تمام اونچه که درباره ترانه به شما میگم به معنی محدود کردن امکانات زبانی شما برای سرودن نیست.
بلکه میخوام بگم گفته هام به منزله ی امکانات تازه ای هستند که شما در صورت پسندیدنشون میتونین به کار بگیرید.
اولا بخاطر داشته باشیم که هنوز هیچ تعریف قطعی و یگانه ای از ترانه عرضه نشده. پس میشه گفت ترانه مثل داستانیه که هنوز به آخر نرسیده. هنوز هم میشه در ترانه خلاق و نوگرا بود.
من ترانه های شما رو با دقت خوندم و به حسام جان گفتم که سراینده ی این ترانه ها هفده یا هجده ساله هست.البته من غیبگو نیستم و فقط به خاطر نوع زبان به کار گرفته شده در ترانه ها تونستم سن ترانه سرا رو حدس بزنم.
این یه موضوع خیلی ساده هست که هر کسی در هر موقعیتی که باشه زبان خاص خودشو داره. زبان هم مثل اثر انگشت منحصر به فرده. براتون عجیب نباشه اگه بگم که دانشمندان زبان شناس میتونن از روی خوندن متنی که شما از خودتون مینویسین هویت شما رو تعیین کنن.


درباره ی خود ترانه ها باید بگم که شما باید با وزن، قافیه و ردیف در شعر آشنا بشین.
این سه عامل، در آغاز،فیزیک و بدنه ی ترانه ی شما رو تشکیل میدن.
لطفا هر سه تاشو بشناسین.


وزن:
همونجور که از اسمش بر میآد آدمو یاد ترازو میندازه. معنیش اینه که سروده ی شما باید موزون باشه تا وقتی میخونیمش خوشاهنگ به نظر برسه.


هر بیت از ترانه های شما از چهار قطعه ی هشت هجایی تشکیل شده. هجا تقریبا همون واحدیه که در دبستان به نام « بخش » میشناختیم.


بابا آب داد.


چن بخشه؟


چهار بخشه.


با     با     آب     داد


به همین ترتیب میشه هجاهای یه شعر یا ترانه رو شمرد.


مَ     گِه     می     شِه     تو     نَ     با     شی               لَ     با     یِ     مَن     باز    بِ     خَن     دِه


مگه میشه تو نباشی                                                لبای من باز بخنده؟


این یه مصرع بود که از دو قطعه ی هشت هجایی به وجود اومده بود.


ترانه ها میتونن وزنهای مختلف و آزادتری هم داشته باشن.


این بیت از ترانه ی زبیای سوء تفاهمِ شادمهر از هشت قطعه ی شش هجایی تشکیل شده:


اَز     اَ     وَ     لین     جُم     لت                    فَه     می     دِه     بو     دَم     زود


از اولین جملت                                           فهمیده بودم زود


عِش     قا     یِ     قَب     لَز     تو                سو    ءِ     تَ    فا    هُم     بود


عشقای قبل از تو                                       سوء تفاهم بود


البته وزن ترانه های شما بهتر از ردیفها و قافیه هاتونه.


با اینحال گاهی وزنتونو کاملا گم میکنین.


پس بمون کنار من     تا با تو عاشقی کنم


این بیت در اون ترانه نمونه ی همین گُم شدن وزنه. در اون ترانه مصرعها رو با قطعه های هفت هجایی شروع کردین که اتفاقا خیلی خوشاهنگ بود:


تو     وُ     جو     دِ ت     مُع     جِ     زَس               وَق     تی     اَز     حِ     سَم     بِ     گی


تو وجودت معجزس                                            وقتی از حسم بگی


اما در بیت آخر وزنتون به هم ریخت.بشمرین:


پَس      بِ     مون     کِ     نا     رِ     مَن               تا     با     تو     عا     شِ     قی     کُ     نَم
1         2       3       4    5     6      7                1     2    3       4      5      6      7      8


پس بمون کنار من                                              تا با تو عاشقی کنم



فعلا اگه فقط همینو درباره ی وزن درک کنین گام بلندی برداشتین.

اما ردیف و قافیه.
خیلی ساده هست که انتهای همه ی قطعه ها یا مصرعها یا بیتها با هم هماهنگ باشن.
این هماهنگی یا با قافیه به دست میآد یا با ردیف.


اول ردیفو بشناسیم.


وقتی تو پیش منی          من به بودن          قانعم
حتی از رفتن بگی           من به رفتن          قانعم


در این بیت عبارت « قانعم » دو بار در انتهای هر مصرع تکرار شده. این ردیفه.

وقتی ازم دور میشی تو         صدام به آسمون                میره
دست به دُعا میشم و باز        قلبم میگه که اون              میره


در اینجا عبارت « میره » نقش ردیفو بازی میکنه.


در واقع هر وقت در انتهای دو مصرع یه عبارت دقیقا تکرار شد، اون ردیفه.

مثل این بیت زیبا از ترانه ی گریه ی احسان:


گریه نمیکنم نگو که سنگم     گریه غرورمو به هم           میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش      گریه نمیکنه قدم                میزنه

اما قافیه.
در همین بیتها قافیه ها رو بشناسیم.

وقتی تو پیش منی          من به بو          دَن          قانعم
حتی از رفتن بگی           من به رَف        تَن          قانعم


« دن » با « تن » هم قافیه هست.

وقتی ازم دور میشی تو         صدام به آسِ          مون                 میره
دست به دُعا میشم و باز        قلبم میگه که          اون                 میره


« مون » با « اون » هم قافیه هست.

گریه نمیکنم نگو که سنگم     گریه غرورمو به           هَم                میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش      گریه نمیکنه قَ              دَم                میزنه


« هم » با « دم » هم قافیه هست.


امیدوارم به حسام نگین که اینا رو خودم می دونستم.
در خیلی از بیتها ردیف و قافیه ی درستی ندارین.

ترانه هام غزل میشن          با خال سرخِ      لب      تو
نقاشی هام جون میگیرن     با حس نابِ      اسم       تو


می بینیم که قافیه ندارین.کلمه ی « لب » با کلماتی مثل « تب » و «شب» می تونه هم قافیه بشه.

ببینین در این ترانه از سیاوش،سُراینده چطور قافیه ها رو چیده:
بدون اینو که دل من          شده جادو به             طلسم           اِت
یکی موند این ورِ دنیا        که تو یادش مونده      اسم            اِت

شاید اگه شاهین نجفی این بیت رو می نوشت اینجوری میشد:


ترانه هام غزل میشن          با خال سُرخِ لبِ تو
نوشته هام جون میگیرن     با اسم لامذهبِ تو


البته فقط یه شوخیه.اما میشه بین « لب » و « هب » قافیه رو به وضوح دید.

اگه یه نگاه ساده به این ترانه هاتون بندازین می بینین که درباره ی قافیه خیلی ضعیف بودین.

موسیقی عشق تو رو          رو کاغذم           حک           میکنم
برای داشتن دلت                به دنیا هم          پشت          میکنم



« حک » با « پشت » هیچگونه هماهنگی از نظر قافیه نداره.

شاید باید می نوشتین:


موسیقی عشق تو رو             رو کاغذم               حک           میکنم
بدون آهنگ صدات                به هر صدا             شک           میکنم


البته این فقط یه مثاله.

بدون در نظر گرفتن قافیه خلق ترانه های زیبا ممکن نیست.
همه ی ترانه سراهای موفق از قافیه به بهترین شکل استفاده میکنن.
ترانه ی تقدیر شادمهر رو خانم مونا برزویی نوشته:

پیدات کنم حتی اگه            پروازمو          پرپر          کنی
محکم بگیرم دستتو          احساسمو         باور          کنی

ببینین بین عبارات « پرپر » و « باور » چه هارمونی زیبایی به وجود اومده.


زیباتر وقتی میشه که می بینیم بین عبارتهای قبلی هم قافیه هست.


« پروازمو » و « احساسمو ».

مطمئنا ترانه های شما هم میتونه نمونه های زیبایی از رعایت قافیه وجود داشته باشه که هر کس از خوندنشون لذت ببره. مثل این بیت:
 
بودنت برای حسم             مثل تعبیر یه           رویا          ست
یهو دیدی مهره چرخید      فال امروز تو          اینجا          ست

به هر حال همونطور که به حسام جان گفتم، حس میکنم برای نوشتن ترانه های خوب مستعد هستین.
حستون خوبه و عبارتها و ترکیبهای خوبی خلق میکنین. اگه دوس دارین باید برای استعدادتون وقت بذارین تا پرورش پیدا کنه. وگرنه فقط یه استعداد خالی می مونه.
ترانه های خوب بخونین و ترانه های خوب بشنوین.
عضو آکادمی اینترنتی ترانه بشین.
و در جلسه های ترانه ی انجمن ترانه ی شهرتون شرکت کنین.
در ضمن همه ی نوشته هاتونو توی یه دفتر مرتب بنویسین.

امیدوارم یه روزی ترانه های قشنگی بنویسین که خواننده های محبوبتون اونا رو بخونن.


وحید شعبانی


|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
جرات پرواز یک عقاب
چهار شنبه 13 اسفند 1393 ساعت 4:4 | بازدید : 1482 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

جرات پرواز یک عقاب

 

من در برابر قفسی ایستاده ام
آنجا که زندگی در بند خفته است
آنجا که زیستن زوالیست دائمی
آنجا که عشق نیز کلامی نگفته است.

من در برابر قفسی ایستاده ام
و تصویر این قفس
تدریج نا مبارک بیهوده ماندن و
ترویج باور مسموم انقیاد
ترکیب جانخراش پرنده و محدوده ی فلز
تندیس صامت و محزون موجود زنده ایست
که مشغول مردن است.

من در برابر قفسی ایستاده ام
و باور نمیکنم که چیزی در این قفس
با شوق پر کشیدنم ایستادگی کند.

در من دمیده است چیزی شبیه جرات پرواز یک عقاب
چیزی پر از شتاب-همانند یک شهاب-
چیزی به تازگی در من شکفته است.
من در برابر قفسی ایستاده ام
و ابیات نو سروده و مغرور آواز خویش را
-
این بالهای نو گشوده و پرشور پرواز خویش را-
بر ساکنان دلگرفته و مغموم این قفس تکرار میکنم.

محدوده ی قفس در ذهن تنگ ماست
امکان پر زدن-بخت رها شدن-از این قفس جداست.

چیزی به نام جرات پرواز را فراموش کرده ایم
و آن شمع تابناک را خاموش کرده ایم
که شاهکلید شعورمان نه در قفل یک قفس
که در عمق ذات خویشتن نهفته است
و خوشبخت آن کسی
که آوای آسمانی رویای خویش را
از درون خویشتن شنفته است.


وحید شعبانی
تابستان 1389

 


|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
نقد ترانه ی آخرین آرزو، سروده ی سعیده پور محمد
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 7:57 | بازدید : 555 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

نقد ترانه ی آخرین آرزو، سروده ی سعیده پور محمد

به قلم وحید شعبانی

بــذار ایـن بــتــی کــه ازت ســاخــتــم
بــا دســت خــودت تــوو دلـم بـشـکـنـه
بــیــا کــارمــو یــکـســره کـن،نــتــرس
هــمــیــن آخــرِ دل بــه تــو بــســتـنـه
یــه سـیـلـی بـخـوابـون تــوی صــورتـم
بـذار بـا حــقــیــقــت مــواجــه بــشــم
از ایــن خــواب خــوش بــهـتـره بـپـرم
بــرام هـیـچ مـهـم نـیـس اگه له بشم
بـــا رویـــای تــو زنـــدگـــی کـــردم و
بــــدون اجــــازه پـــرســــتـــیـــدمـــت
بــه فــکــر خــودم بــودم و هـیـچ وقـت
به اون که می خواستیش نبخشیدمت
هــنــوزم بــه رویــای تـــو دلــخــوشــم
خــیـال تــو خــواب و خــوراکــم شــده
تـو رُ لـحـظـه لـحـظـه نفس می کشم
چـقـد زود شـکـسـتـم مـسـلـم شده
بــزن! راحــتــم کــن! نـــجــاتـــم بـــده
هـــمـــیـــن آخـــریـــن آرزومـــه،بـــــزن
یـه جــوری کــه یــادم بــمــونــه دیـگـه
نــبــایــد خـطابـت کـنـم عـشـق مــن
بــایــد ایــن بــتــی کـه ازت سـاخـتـم
بــا دســت خـودت تـوو دلـم بـشـکـنه
بــیــا کــارمــو یــکـسـره کــن نـتـرس
کــه ایــن آخــرِ دل بــه تــو بـسـتـنـه

 

راستش وقتی چن بار خوندمش از اینکه براش نقد بنویسم پشیمون شدم.چون حس کردم نقدم متن ستایشگونه ای از آب در بیاد.منشاء این پشیمونی هم اینه که اصولا من وقت نقد کردن خیلی بیرحم میشم و زمانیکه یه اثر امکان این تاخت و تازو ازم میگیره احساس یه جور سرخورگی حرفه ای میکنم.اینجور مواقع ترجیح میدم فقط از کار لذت ببرم و وارد حیطه ی نقد نشم.
معمولا به هر اثر هنری از دو دریچه میشه نگاه کرد: « راستی و درستی »
با این رویکرد که هر چیزی از  دو جنبه ارزشگذاری میشه: « مفید بودن و دلپذیر بودن »
این رویه در ادبیات به « پیام آوری و زیبایی » تلقی میشه.اگه با همین دیدگاه بخوام « آخرین آرزو » رُ نقد کنم این ترانه هم به فراخور دنیای ترانه بیش از اینکه پیامی داشته باشم داره حول محور یه موقعیت خصوصی - که میتونه عمومیت داشته باشه - ،با استفاده از زبان،یه هاله ی رمانتیک ایجاد میکنه که وقت خوندنش در مخاطب یه جور نشئه ی گذرای عاطفی رخ میده.یعنی همون چیزی که باعث میشه بگیم « لذت بردم ».
به این توجه کن که اصلا به اینکه این خصوصیت در ترانه خوبه یا بده،یا اینکه ضعف محسوب میشه یا قوت کاری ندارم.فقط دارم دربارش حرف میزنم.

بنا بر این برسیم به جنبه های زیبایی شناختی اثر.
اول از همه بگیم آیا چنین اثری تا چه اندازه به مخاطبش لذت میده؟
از این زاویه باید بگم که در چنین ترانه ای اگه لذتی در کار باشه به مخاطبی محدود میشه که در موقعیت مشابهی مثل اونچه راوی ترانه دربارش حرف میزنه،قرار گرفته باشه.برای مثال وقتی میگی: « هــمــیــن آخــرِ دل بــه تــو بــســتـنـه »
مخاطبی که نجربه ی عشقی نافرجام داشته - که تقریبا شامل همه ی ترانه دوستا میشه - از لحن تهاجمی اما ملایم عاشق دلسوخته لذت می بره.در این موقعیت خودش هم میتونه به برخی حسابهای مشوش درونیش با معشوق سامان بده.که این لحن در ادامه با بیان : « یــه سـیـلـی بـخـوابـون تــوی صــورتـم » تهاجمی تر میشه.در واقع اظهار آمادگی برای رسیدن به بالاترین رنگ که سیاهی باشه،که البته در بیت اول هم به اش اشاره میکنه: « بــیــا کــارمــو یــکـســره کـن،نــتــرس ».
« یــه سـیـلـی بـخـوابـون تــوی صــورتـم
بـذار بـا حــقــیــقــت مــواجــه بــشــم
از ایــن خــواب خــوش بــهـتـره بـپـرم
بــرام هـیـچ مـهـم نـیـس اگه له بشم »
مهندسی این بیت خیلی خوبه.او توی گوش تو می زنه و تو از خواب خوشت بیدار میشی و با حقیقتی که احتمالا تو رُ له میکنه مواجه خواهی شد.این مبنای آخرین آرزوی توئه.که او تو رُ به ابدیت پیوند بده.به آخر خط.به هر تعبیری که از نقطه ی پایان داری.
اینو حتما شنیدی:
« ازم عبور میکنی
ببین سقوط میکنم
ازم عبور کن بزن
فقط سکوت میکنم »
در این بیت هم دعوت به زدن و اظهار آمادگی برای متحمل شدن هست. تو له میشی و احسان سقوط میکنه. تو هیچ برات مهم نیس و احسان سکوت میکنه.
به نظرم تمام اونچه قرار بوده در ترانه ی آخرین آرزو خلق بشه در این بیت (ازم عبور میکنی...) به بهترین شکل ظهور پیدا کرده. ساده تر، موجز تر، جدی تر، مستاصل تر، و البته خیلی غم انگیز تر.
من تفاوت بنیادی در زبان زنانه و مردانه رو درک میکنم. شاید احسان بتونه در مواجهه با خیانت یه دوست، صرفا یه نیشخند بزنه و بره. این لزوما به خاطر مناعت طبعش نیست،ب لکه میتونه نمودی از مرد بودنش باشه. با اینحال در زمان ارزشگذاری یه اثر هنری نمیشه به این خواص رجوع کرد.
چیز دیگه ای که میخوام بگم اینه که به نظرم استیلای این آخرین آرزو بر تمام فضای اثر ناخوشاینده. بطوریکه در هر بند، گفته های بندهای قبلی، با شکلی تازه داره تکرار میشه. برای مثال در مصرع : « از ایــن خــواب خــوش بــهـتـره بـپـرم » دریافتیم که تو هنوز توی خواب و رویای او هستی. اما در ادامه بازم میشنویم: « بـــا رویـــای تــو زنـــدگـــی کـــردم » ، « هــنــوزم بــه رویــای تـــو دلــخــوشــم » ، « خــیـال تــو خــواب و خــوراکــم شــده » ، « تـو رو لـحـظـه لـحـظـه نفس می کشم »...
به نظرم این موضوع بیش از اونکه به خلق موقعیتای کلامی شیرین یا هنری برگرده، محصول بازی هنرمند با عبارات، و کمی هم هنرنمایی زبانی خودنمایانه ی اونه. به نوعی تو شاید حتی به صورت ناخودآگاه داری به مخاطبت نشون میدی که یه پیامو با چن تا ترکیب بلدی خلق کنی و برسونی.
« بـــا رویـــای تــو زنـــدگـــی کـــردم و
بــــدون اجــــازه پـــرســــتـــیـــدمـــت
بــه فــکــر خــودم بــودم و هـیـچ وقـت
به اون که می خواستیش نبخشیدمت »
به نظرم این بیت بهترین قسمت کار بوده. فرا تر از آخرین آرزو که « به غایت رسیدن با اراده ی محبوب » هست، گره ماجرا در « بی اجازه پرستیدن کسی » ظهور پیدا میکنه. تمام اونچه که داشتی دربارش سخن پراکنی میکردی موضوع ترانه ی تو نبوده. تو مقصری و خودت اعتراف میکنی که کسی رُ بی اجازه پرستیدی. و اینکه فقط به خودت فکر میکردی و خواسته ی معشوقو در نظر نمی گرفتی. تو خوشحالیِ اونو نمیخواستی. تو خودت از او یه بت واسه خودت ساختی. وقتی به این چهار قطعه دقت میکنم به حال معشوق رقت میآرم. بنا به گفته های خودت او به تو وعده یا قولی نداد، و حتی علاقه اش به دیگری، روشنه. با اینحال تو طوری ازش - و باهاش - حرف میزنی که هر کی ندونه فک میکنه او با چه ترفندی تو رُ فریب داده و حالا ناگهان به سراغ دیگری رفته! حتی بدتر از این، او رُ در ملاء عام دعوت به سیلی زدن توی صورت خودت میکنی. که اگه اینکارو بکنه براحتی در نظر دیگران خُرد میشه و همه حقو به دختر دلشکسته ی شاعره ی بیگناه میدن! و اگه نزنه، همین لحن مظلوم نمای تو واسه بدنام کردنش کافیه. اینو هم بگم که تو با عشق خودخواهانه نسبت به کسیکه خودش عاشق دیگری بوده، نفر سوم رُ ( یعنی رقیب عشقیتو ) داری نادیده میگیری. اگه تو به معشوقت برسی اون دختر از یه عاشق محروم میشه.
« بــزن! راحــتــم کــن! نـــجــاتـــم بـــده
هـــمـــیـــن آخـــریـــن آرزومـــه،بـــــزن
یـه جــوری کــه یــادم بــمــونــه دیـگـه
نــبــایــد خـطابـت کـنـم عـشـق مــن »
اگه اشتباه نکنم این بیت برات خیلی در این ترانه با اهمیت و تاثیرگذار بوده. چون حس میکنی داری احساس استیصال و درخواست نجات و رهایی و به آخرین آرزو رسیدنو میکنی. و اینکه داری میگی که با رسیدن به این آرزو در واقع خواهی فهمید که او سهم تو نیست. اما من موافق نیستم. اینکه او چه جوری بزنه، مسئله ی من نیست. چون همونطور که قبلا گفتم او قبلا کار بدی نکرده که حالا با یه بدتر از بد ( یعنی سیلی زدن به صورت عاشق ) آب پاکی رُ روی دستش بریزه. این بند آخر صرفا از این جهت خوبه که اوج عجز یه عاشقو در اقدام کردن به نفع عواطف خودش، بیان میکنه. این عجز که او سهم من نیست، و با اینکه هنوز او رُ لحظه لحظه نفس میکشم، اما به خاطر جبر زندگی حق ندارم او رُ عشق من خطاب کنم.
اما یه نکته ی متناقض در « چـقـد زود شـکـسـتـم مـسـلـم شده » هست. چقدر زود؟ آیا همه چیز در زمان کوتاهی رقم خورده؟ اگه زود بوده پس عمری هدر نرفته و فرصت برای جبران هست. معمولا در  فروپاشی ارتباطهای عاطفی کوتاه مدت،خسارت کمتری به بار میآد. اما انگار در فضای این ترانه ما به این تلقی می رسیم که ماجرای این عشق یکطرفه در برهه ی زمانی تقریبا بلندمدتی اتفاق افتاده.مثلا وقتی از ساختن بت حرف میزنی ناخوداگاه این تصور به وجود میآد که دیدن و شنیدن و حس کردن چیزای زیادی باعث شده از کسی واسه خودت بت بسازی. وگرنه یکی دو ماهه که نمیشه بت ساخت! و اگه بسازی خودت متهمی! و وقتی با تاکید از « آخر دل بستن » حرف می زنی معنیش اینه که بین اول و آخر، هم از نظر زمانی و هم از نظر مفهومی فاصله ی قابل ملاحظه ای هست. با رویای او زندگی کردی و او رُ پرستیدی، پس یه زندگی و یه پروسه ی پرستش در کار بوده، که اینا هم دارن از بُعد زمان خبر میدن. و اینکه « هیچوقت به اون که می خواستش نبخشیدیش ». وقتی روی هیچوقت تاکید داری، پس حتما اوقات زیادی به اش فک کردی. « هنوزم » به رویاش دلخوشی! بازم حکایت زمان درازه! و در نهایت اینکه تو اونو بارها « عشق من » خطاب کردی، که نشون میده فرصت زیادی برای با او بودن یا در رویای او بودن داشتی. پس وقتی میگی زود شکستت مسلم شده، درست نیست.

درباره ی قافیه ها دو جا با سلیقه بودی و انتخابای قشنگی داشتی. مثل له شدن و مواجه شدن، و خوراکم شده و مسلم شده. ریتم یکدست و روون بود.اسم خوبی انتخاب نکردی. به نظرم حتی اسم دم دستی « سیلی » انتخاب بهتری بود. زبان این ترانه ساده بود و دایره ی واژگانیش هم چیز خاصی نداشت. از خلاقیت هم خبری نبود. کلا ایده ی خاصی پشت خلقش نبود. البته مقصودم این نیست که چون خاص نبوده، پس خوب نبوده. به نظرم کار متوسط دلپذیری بود.

سعیده ی عزیز، این بخشی از چیزی بود که میشد درباره ی ترانه ی خوبت بگم.
ایشالا شاد و سالم و امن باشی.


20 مرداد 1392
وحید


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3